ورق های روزگار درپیش چشمانم یک به یک خط میخورند ...انگار دیگر رنگی برایم ندارد این روزگار ...

چه شده ...چه برسر عشق های لیلی و مجنونی آمده ...

چه شده ...کو شیرین کو فرهاد ...

چه بر سر دختر و پسر این سرزمین آمده که دلشان دیگر قرارگاه عاشقی یک دل نیست ...دلشان دروازه است دروازه ...

برایم سخت شده نفس کشیدن میان این همه ...این همه راحت گذشتن ...

روزگار ...روزگار ...با توام ...دنیا ...چه  بر سر درونت آورده ای ...انگار کثیف شده ای خودت را بشوی ....

بهتر نیست تا دیر نشده غسل طهارت بگیری از این همه نا پاکی و به دورکعت نماز توبه بایستی ...

 

 

 

...

 

 

 

دنیا ...دنیا ...با توام ...تا دیر نشده ...بازگرد به روزگار پاکی ات ...بازگرد ...