سفارش تبلیغ
صبا ویژن
سکوت سنگ، فریاد دل

دل بده تا ساقی جرعه ای از می به تو نوشاند ...




داشتم سوار اتوبوس می شدم مثل هر روز ...داشتم به یه سوال فک میکردم که استاد مطرح کرده بودن

از پله ها که بالا رفتم یه موضوعی توجهم رو جلب نمود ...یه آقای به ظاهر محترم لطف نموده بودن و در صندلی که

خالی مونده بود در قسمت خانم های محترم با کمال تشخص نشسته بودند...

خب من هم خیلی محرتمانه تر از اون اقای به ظاهر محترم رفتم نزدیک و آهسته خواهش کردم که به قسمت آقایون محترم

تشریف ببرن ...

اما .....

ایشون لطف نموده در کمال حیرت اینجانب در پاسخ فرمودند کنارم جا هست بشینید ...

جالبه ...

بنده در اوج شگفتی و هنگامی که علامتی از تعجب در بالایه ذهنم سبز شده بود به ایشان یادآوری نمودم که این قسمت

مخصوص خانم هاست ...

اما ...

شگفتانه تر پاسخ این به ظاهر اقای محترم بود که فرمودند : چطور خانم ها به قسمت آقایون میان هیچ مشکلی نیست کسی حق نداره حرف

بزنه الان اینجا مشکل شده ...نمی رم ...

من که شگفتانه سراسره وجودم را گرفته بود سکوت کردم با خود اندیشیدم این چه قیاس مع الفارقی است ...

نه من نشستم نه این جناب از جای خود برخاستند ...راستش را بخواهید شرم و حیا مانع از این شد با این عنصر بی غیرت بیش از این سخن بگویم

و دردل فریاد وا غیرتا سر دادم که چه برسره جماعت رجال آمده که با این جسارت و گستاخی در چشمان خانم ها نگاه می کنند و بی غیرتی را فریاد می زنند ...

امروز ...ساعت 7:23 صبح اتفاق افتاد

و  اکنون که مینویسم ساعت 10:24 بعد از کلاس




 میدونی چیه لیلی ...یه زمانی بودن یا نبودنت همه ی دغدغه ی مجنون بود اما حالا میگه بودی بودی نبودیم یکی دیگه هست ...

آه ازدله تنگ دراین زمانه ی سنگ ...

اگه برات بلیط فرستادم بیای اینجا ، از من می شنوی اگه همه ابدیت رو هم بهت دادن حاضر نشو

یه لحظه هم پاتو بزاری وسط این عصر آشفته ...

اما بزاربرات بگم ،اون وقتا من هنوز کوچولو بودو ولی وقتی بزرگ شدم خودندم و شنیدم تو کتابا از راویا ...

که یه عده مجنون بودن ، لیلی هاشون عاشق بودن اما یه روز زد به خط مرزیشون دشمن نامرد .

اونام که همه غیرتی ، اسلحه دست گرفتنو لیلی هام با چشم گریون و یه کاسه ی آب که توش پر از گلسرخ بود مجنوناشون روانه ی میدون رزم کردن ...

نبودی ببینی منم نبودم ببینم ولی شنیدنشم آدمو به غرور میرسونه منکه با افتخار میرم پیششون به عکساشون نگاه میکنم ...

نمی دونی اونا وسط میدون رزم از لیلیای زمینی به مبدا اصلی عشق رسیدن ...

اینجا بود که مجاز به حقیقت رسوندشون ...

این نتیجه ی اخلاصشون توی بازی عاشقونه شون بود .اخ که چقدر دلم میخواست توی اون عصر بودم و لیلی یکی از ...

نمی دونی لیلی ...چه بزم عاشقونه ای بود جای من و تو حسابی خالی ...

 

می دونی همشون به یه چیز رسیدن...

 

آنکس که تو را خواست جان را چه کند

فرزند و عیال و خانمان را چه کند

دیوانه کنی هردو جهانش بخشی

دیوانه ی تو هردو جهان را چه کند ...

 




دیگه خیلی خستم ...خیلی ...بس که گوشام خواستن نیش و کنایه ها رو نشنون اما نمی تونن

چشمام خواستن ایما و اشاره هارو نبیننن اما نمی تونن

حتی بینیم خواست بویه عطر و حس نکنه و به خاطرش سردرد نشه ...اما نتونست

انگار که مشکل از گوش و چشم و بینی منه ...

ای بابا همش که شد نمی ...نه ...باید یه کاری کنم ...بلاخره وقتی نقاط مقابل من قرار نیست

دست از نیش و ایماو عطرشون بردارن من باید یه حرکتی انجام بدم ...

امروز بعد از اینکه بارها دل بند زدم دوباره یه ترک دیگه خورد با خودم کلی فک کردم

تا اینکه سره زنگ بلاغت رویه کتابم یه جمله و نوشتمو به نوعی با خودم عهد بستم

عهد بستم که دیگه سکوت کنم ...هیچی نگم می دونین بهتره حرف نزنم تا اینکه با حرف زدنم دله یکیو بشکنم

تا توانی دلی بدست آور ...دل شکستن هنر نمی باشد

به خودم گفتم شاید اگه من صحبت نکنم دیگه کسی هم موقعیت شکستن پیدا نکنه حتی خودم

البته مدتهاست سوال پرسیدنامو کمتر کردم ...عیبی نداره بالاخره خدا خودش یه راهی باز میکنه تا  مجهولاته

ذهنیم به معلومات تبدیل شون تا دیگه با این پرسیدن من کسی دچار سوء تفاهم نشه ...مهم نیست مهم اینکه

خودش از نیت درونی ما آگاهه

سکوت میکنم تا دیگه منم بیخبر و ناغافل نزنم دیوار نرم و نازک و شیشه ای یه دلو بشکنم

آخه شکستن دل سنگ نمی خواد با یه نگاه سنگی هم میشکنه چه برسه به نیش زبون

خدایا من عهدمو بستم ولی خودت بهتر از من می دونی اون که رجیمه قسم خورده تا قیامت راحتمون نزاره

پس نیاز دارم به کمکت ...دستمو بگیر نزار اشتباه برم ...

 

فلک به مردم نادان دهد زمام مراد ...تو اهل فضلی و دانش همین گناهت بس




تا انتهای این ماه ...آره ، انگار آره یکسال میشه که گذشته ...داره به تاریخ قرار عاشقیمون نزدیک میشه

باورم نمیشه یه بار دیگه بهم فرصت دیدار دادی

واسه یه عاشق که دلشو مدتهاست باخته چه چیزی با ارزش تر از لحظه ی دیدار ...

انگار امسال بهت نزدیکترم ...اینو از قرارگاهی که برایه دیدار عاشقانمون تنظیم کردی و بهم مجوز عبور دادی فهمیدم

قرارمون امسال معراجه ...همونجا که همه معشوقارو میارنو تقسیمشون میکنن بین این همه عاشق ...

از ت ممنو نم بهم اجازه دادی یه باره دیگه پیشبند خدمتو ببندمو راهی بشم به سمتت

همه ی این یه سال و با عکس و سنگ قبر پر کردم ...با شعرایی که برات خوندن ...ش مثل شهید ...گ مثل گمنام

آخ که چقدر دلتنگم ...از امروز ثانیه های قلبم شروع کردن به شمردن شمارش معکوس ...

تا قرار عاشقونمون فقط 17 روزه دیگه مونده...

میدونی ، اون روز دلش خیلی شور میزد ...نرگسو میگم ...آخه بهش زنگ نزده بودن ، نتونستم بهش بگم به من خبر دادن ،فقط

فقط بهش گفتم کارت دعوت از جایه دیگست منتظر باش ...

وقتی نگاه خندونشو دیدم یه نفس راحت کشیدمو گفتم خدایا شکرت ...شکرت که میتونه بیاد ...

نمیدونم عزیز دلم تا اون روز که وعده دیدارمونه زنده هستم یا نه ...اما در هردوحالت بهت میرسم ...

منتظرت هستم ...منتظرم باش ...