نانوشته هايم بسيارند
مثل بي قراري هايـم…
من سکــوتم را فريـاد مي کِشــم
آخر اين آشوب درونم مــرا مي کُشد
لنگه هاي چوبي درب حياطمان؛
گر چه کهنه اند و جيرجير مي کنند؛
ولي خوش به حالشان که لنگه ي هم اند