یادش بخیر ...چقدر زود گذشت ...

وقتی به صحن اصلی رسیدم و نگاهم برای اولین بار دوخته شد به ضریح پر از مهرت ، نمیدونم چرا یهو خشکم زد

یه حس عجیبی تو همه وجودم پیچید ...

نتونستم حتی یه ...آره حتی یه قدم جلوتر بیام ...

از همونجا برگشتم و رفتم ...

دفعه دوم انگار آغوش پرمهرت بازکردی گفتی بیا ...خجالت نکش ...بیا ...

منم مثل این بچه های بابا گم کرده ...انگار که باباشو بعد از کلی گشتن و یتیمی کشیدن پیدا کرده ...اومدم ...گام به گام ...

باور کن اگه صحن خلوت بود تا پای ضریحت می دوییدم ...

پدر همه امت ...دلم برای صحن و سرات تنگ شده ...دوست دارم دوباره بیام پیش شما ...و شما آغوش پرمهرتون باز کنین بگین کجا بودی تا حالا ...

منتظرت بودم ...دیر کردی ...بگی بیا ...بیا جلو خجالت نکش ...

دوست دارم دوباره مشبکای ضریح بگیرم و بهتون بگم ...دوست دارم ...دوست دارم ...خیلی ...

 

...

یادش بخیر ایوان طلای آقام 

سینه مو سپر میکنم ...میگم آقام علی 

 عالم و خبر میکنم ...میگم آقام علی

ذِکر علیُّ أفضلُ العبادة