سفارش تبلیغ
صبا ویژن
سکوت سنگ، فریاد دل

به شوق رسیدن به تو پر درآوردم پروانه ای شدم در مسیر رسیدن به شمع وجودم ...

رسیدم و دورش چرخیدم پرهام سوخت و افتادم روی زمین کنار شمع مغروری که میسوخت اما خم به خودش نمیاورد ...

آن لحظه  فهمیدم تو نبودی اشتباهی گرفته بودمش ...میشنوی ...میشنوی صدای دلمو ...اینجا افتادم بدون بال و پر ...

منتظرم تا بیای به شوق دیدنت دوباره پرواز بشم پرواز ...پرواز ...

...




تو کوچه پس کوچه های خلوت خیالم داشتم دنبال یه کوچه ای میگشتم که هیشکی نباشه هیشکی ...خوب دقت کردم همه اطراف را دیدم هیشکی نبود میخواستم آماده بشم برای یه خیال حرام ...آره حرام خیالی که توی ظاهر من بروزی نداره هیچکسم نمیبینه که بخواد بهم ایراد بگیره فقط آره فقط به اینجا که رسیدم گفتم فقط کی ؟ فقط من و ...من و ...من و ....چشمامو بستم گفتم وای به من ...آدما چیکارن توی کوچه پس کوچه های خیالات من ...اصل کاری که نباید بدونه که حاضره داره منو میبینه ...تازه به جز شاهد اصلی دوتا شاهد دیگه هم هستن که زل زدن به من فرشته سمت چپ و فرشته  سمت راست تازه از این بدتر شاهدی که فردای قیامت شهادت میده به تمام اعمال من ...امام عصرم ...داره منو میبینه ...پس دیدم حتی توی آن کوچه ی تاریک تاریک و خلوت ذهنمم تنها نیستم چهار تا ناظر دیگه با خودم هستن که روی هم میشیم پنج تا ...برگشتم از آن خیال حرام زبان به استغفار باز کردم ...استغفرالله ربی و اتوب الیه ....

...