خستگی در جای جای سلول های وجودت جای میگیرد وقتی که در تمام وجودت امید درحال دمیدن است اما به ناگاه حماقت آدمی احمق خاموش میسازد روشنایی را که تازه کورسویی در درونت یافته و دراین دم دلت میخواهد پرواز کنی در میان کوه ها و دشت های بی پایان و با صدای بلند فریاد بزنی ...آه از غریبی امان از غربت ...داد از بی کسی ...بی کسی ...بی کسی