وقتی تویه جاده داری میری و اون جاده یه طرفست و فقط باید بری ...بری بری بری تا شاید یه روز به انتها برسی

تو جاده اتفاقات زیادی میافته ماجراهای خوب وبد

شاید داستان عاشقانه شاید یه جدایی یا حتی یه نفرت ...

ولی هرکدوم که اینا که باشه باید بزاری و بری راه برگشت نیست ...

جاده با نگاه ما میتونه سبز بشه یا حتی یه بیابان لم یزرع ...

گاهی دلت میخواد سرت بلند کنی و فریاد بزنی گاهی اشک تو چشمات جمع میشه اما انگار فرصت گریه نیست 

گاهی میخوای با یکی که حرفت میفهمه هم کلام بشی اما کسی نیست 

گاهی میخوای دستای گرم و مهربون یه همراه خوب تو دستات باشه تا از سختی راه کم کنه اما نیست 

اونوقت اونوقتکه ممکنه کم بیاری بخوای بزنی بغل یکم وایستی یه چایی بخوری به راه اومده نگاه کنی و به راهی که هنوز نرسیدی چشم بدوزی 

گذشته برات یه تجربه بشه و راهی که هنوز بهش نرسیدی نقطه ی امید 

امید اینکه توی این راه وسط جاده همراهت بهت برسه و باهم راه رو طی کنین ...

...