قبل از ماه رمضون تو کلاس مطرح شد .استاد یه یاعلی خواست ما بچه ها یه یاعلی گفتیم 

 

...

 

بعد از کلاس رفتن استاد دورهم نشستیم همونجا طرح کلی رو ریختیم و وظایف هرشخص مشخص شد ...من یه پیشنهاد داشتم که برخلاف همه یادواره ها بیاین تو این یادواره یه قسمت مختص به تئاتر کوتاه باشه با موضوع گوشه ای از زندگی یک شهید 

طرح از بعد از کلاس رفتن استاد دورهم نشستیم همونجا طرح کلی رو ریختیم و وظایف هرشخص مشخص شد ...من یه پیشنهاد داشتم که برخلاف همه یادواره ها بیاین تو این یادواره یه قسمت مختص به تئاتر کوتاه باشه با موضوع گوشه ای از زندگی یک شهید 

من شد و قرار شد خودم نمایشنامه رو بنویسم و انشالله اجرا بشه 

اما یه کار مهم موند اونم اسم گروه بود ...خب کار درمورد شهید بود اونم شهید گمنام ...آخره همون هفته پنجشنبه تو بهشت زهرا قرار گذاشتیم رفتیم پیش شهدای 72 تن اونجا یه سری اسم نوشتیم که شهید گمنام هم توش بود ...یه خانم سن و سال داری که دعا میفروخت یه اسم رو برداشت ...بعد از دوبار قرعه کشی قرعه بنام شهید گمنام افتاد ...البته بچه ها همینطور استاد این اسم رو پیشنهاد داده بودن اما انگار دوست داشتیم بدونیم واقعا این اسم مورد تایید هست یا نه یا اینکه همه بپذیرن ...گل از گل بچه ها شکفت ...و گروه با نام نامی شهید گمنام شکل گرفت 

اما من هنوز دغدغه ی پیدا کردن شهیدی بودم که قرار بود داستان نمایشنامه حول اون بچرخه ...به بچه ها گفته بودم که پیشنهاداتشون رو برام اس مس کنن ...فقط یکی از بچه ها یه پیامک داد و یه شهیده رو معرفی کرد ...

اما من همینجور درگیر بودم ...یه جای دیگه هم مطرح کردم خواستم تا بهم پیشنهاد بدن یه نفر دیگه هم دقیقا همین شهیده رو پیشنهاد داد ...رفتم دنبالش

مطالبی که از شهیده ناهید فاتحی کرجو که معروف بود به سمیه ی کردستان میشد رو خوندم ...وقتی میخوندم یه احساس خاصی داشتم بعد چند شب بعدش یه خوابی دیدم که تو خواب سره تمرین بودم با یکی دیگه از بچه ها و داشتم صحنه رو توضیح میدادم و کل بچه های گروه هم نشسته بودن 

مطمئن شدم اما اومدم بنویسم هر کاری کردم نشد به خودم اومدم گفتم کجای کاری اون تو  و گروه رو انتخاب کرده خودشم باید داستانش تعریف کنه پس دست از صفخه کیبرد برداشتم و متوسل شدم به این شهیده و بعد در عرض چند دقیقه شاید بهتون بگم پانزده دقیقه هم نشد نوشتم وقتی تموم شد دادم یکی از دوستان خوند و یه جاهایش رو اضافه کردو شد یه نمایشنامه خوب که باید آماده میشد برای تمرین ...

کار روی دونفر بود ...فقط یه بازیگر داشتم و نقش مقابل رو خودم بازی کردم ...

کارها پیش میرفت ...برای دکور طراح دکورمون ایده ای رو داده بود اما روزی که برای بستن دکوررفتیم بیمار شدو نتونست بیاد ...مستاصل نشسته بودیم با امکاناتی که دورمون بود و تقریبا میتونم بگم هیچی نبود...کلی گونی و چند تا سریند و پلاک که همیشه پای کار اینجور همایشا هستن 

میخواستیم یه دکور جدید بزنیم اونم تو فضای حسینیه ...یا علی گفتیم و به پیشنهاد یکی از بچه ها شروع کردیم یه مدل جدید از نظر خودمون گونی زدیم ...بعد کم کم انگار ایده به ذهنمون میرسید و مطابق با اون وسایل جور میشد ...تهش که دکور تموم شد به بچه ها گفتم یادتون چه دکوری بسته بودیم الان چه دکوری زدیم ...

خلاصه اینکه وقتی برای شهدا قراره کار انجام بشه این مانیستیم حتی برای زدن دکور هم اونا هستن و خودشون نظر میدن و ما فقط داریم اجرا میکنیم و اینکه فکر کنیم کار رو ما انجام دادیم اشتباه محضه 

خلاصه 11 ماه رمضان 1392 مراسم در ساعت 17 شروع شد و راس ساعت 19 تمام شد ...حدودا 40 نفر شرکت کردن ولی برای همه ما مهم این بود که شهدا خودشون حضور داشتن قطع یقین حضور داشتن ...شرکت کننده ها که از برنامه راضی بودن انشالله شهدا هم از ما قبول کرده باشن ...

گروه فرهنگی شهید گمنام اولین کارش رو آغاز کرد انشالله ادامه دهنده راه شهدا باشیم برای کارهای بعدی