کلاس اول دبستان ، یه دختر به ظاهر ساکت و آروم که اسمش زینب بود .

خب از این لحظه با ضمیر اول شخص مینویسم ...:)

 

 

...

درس خون بودم و شیطنت های خاص خودم رو داشتم .یادمه کلاس اول دبستان که بودم یه روز سره کلاس خانم معلم درس رو داد اومد برای باردوم تکرار کنه ...دیگه داشت حوصلم سر میرفت یواشکی با بغل دستیم شروع کردیم به صحبت کردن .یهو معلممون که درسش تموم نشده بود همینطوری داشت تکرار میکرد صدامون زد گفت : زینب و مریم ...ما برق از کلمون پرید ....نگاه معلم انداختیم ...

خانم معلم اومد بالای میز ما .گفت : مگه با شما نبودم ...بلند شید برید پای تخته ...ما هم که شوکه شده بودیم ...با سرپایین بلند شدیم رفتیم پای تخته :/

بعد خانم معلم اومد سره جاش نشست و خیلی محکم گفت : همینطوری وای نستین ...دو دست و یه پاتون بالا ...یه نگاه به بچه انداختیم و یه نگاه به معلم ...من بدون معطلی دستور اجرا کردم مریم هم بعد از من ...

نگاه خنده داره بچه ها به ما دوتا خیره شده بود اما کلاس نفسش درنمیومد ...هیچی دیگه درس معلم تموم شد و ما تقریبا یه 20 دقیقه ای همینطوری یه لنگه پا وایستاده بودیم ...:)

درس تموم شد .مریم یواشکی به من گفت : زینب بیا بریم معذرت خواهی کنیم بریم بشینیم من دیگه خسته شدم ...منم که از همون بچگی یه غرور خاصی تو ذاتم بود ...گفتم : من نمیام میخوای بری خودت برو ...:-0

بعد اون یه نگاه چپ چپ به من انداخت منم دوباره بهش گفتم : من تا الان وایستادم این یه ذره رو هم وامیاستم کلاسای اون موقع ما تقریبا یه ساعت میشد ...خب اون موقع هم که ما سنی نداشتیم یه لنگه پا واستادن آدم خسته میکرد ...

هیچی اون رفت به خانم گفت : من معذرت میخوام معلممونم یه نگاه به اون انداخت بعد یه نگاه به من انگار منتظر بود منم معذرت بخوام ولی دید نه خبری نیست ...بعدش گفت : برین بشیننین دیگه سر کلاس من صحبت نکنین ...

خب ادامه داستان برای جلسه بعدی ...