...

من غریب بلاکش ره سفر نکنم ...تو سوی دلدار رو گو که جانان مرده است 

روزگار انگار تو پیچ های سنگینیه برام ...سخت میگذره خیلی ...

مدام تو دلم با امامم حرف میزنم ...بهش میگم ...میگم با شما نداریم دیگه محرمی نیست که باهاش درد دل بگم 

تنها محرمم شمایین ...یه هم زبون که میفهمه درد ...دردایی که مثل یه پتک تویه قلبت گیرکرده ...صدای ضرباتش توی روحت میپیچه و فریاد روحت بلندمیشه میرسه به پشت تارهای صوتی و میخواد که بریزه بیرون اما ...اما ...همونجا گیر میکنه ...برمیگرده ...

چونکه محرمی نیست که مرهم باشه ...تا مرحم بشه ...

همه تا قبل دونستن دردت یه جوری به پات میشینن تا زبون وا کنی اما ای دل غافل ....تا زبون وا میکنی انگار منتظر شکستنت نشسته بودن 

تا همین شکاف افتاده توی وجودت پتک کنن بزنن توی سرت ...انگار نطق زبونشون باز میشه تا بیشتر لهت کنن ...

آقا ...محرمی نیست که مرحم باشه ...جز خودت ...

به داد درد بی درمونم برس ...درمونش پیش شماست ...