10/2/61 امروز سالگرد شهید محسن وزوایی بود ...

 

داستان امروز هم شنیدن داره ولی نمیدونم چرا نمیخوام براتون بگم ...بگین خوب -

امروز تولد دوستم بود یعنی 10 /2 یه سالی ...از چند هفته قبل قرار گذاشته بودیم روز تولد بریم بهشت و کادوی تولد هم یه نهال باشه تا کنار مزار یکی از شهدا بکاریم تا براش بشه صدقه جاریه و هم بدرد دنیا بخوره هم به درد فردای قیامتش 

روز موعود رسید ...قرار کنار مترو حرم مطهر بود ...من یکمی زودتر از بقیه رسیدم بیرون مترو یه جایی درست کردن که شبیه آلاچیق هست ولی سیمانی ..دیدم آنجا چند تا دختر خانم نشستن حدودا راهنمایی و دبیرستانی میخوردن ...یکی از این بچه ها رفته بود گل سر سبد شده بود بالای میز نشسته بود 

رفتم گفتم بچه ها میشه منم پیش شما بشینم ...آنها هم استقبال کردن ...کلا من هر جا میرم ازم استقبال میشه ...اعتماد در حد سقف یعنی 

بعد یکمی نشستم دیدم اینطوری نمیشه که خیلی حس غریبگی داشتم هیچی دیگه سر صحبت باز کردم و به این گل سرسبد گفتم : گل سر سبد چرا روی صندلی نمیشینی من بقیه رو ببینم آن بنده خدا هم آمد پایین روی صندلی نشست - 

این قسمتاش که من با آن بچه ها چی گفتم و چی شنیدم بمونه ماجرا رسید به اینکه آنها هم امروز آمده بودن بهشت و یهو گفتن امروز سالگرد شهید وزوایی هست ...وقتی این گفتن : جا خوردم ...گفتم واقعا همین امروز ...گفتن بله همین امروز 

آن بچه ها رفتن سر مزار شهید و من منتظر که دوستان برسن ...دوستان رسیدن ...بهشون گفتم میدونین امروز چه روزیه ؟ بهشو گفتم -

قبلا از شهید وزوایی شنیده بودم یه روزی درست چند هفته قبل یه جایی به عکسش رسیده بودم وایستادم جلوش بهش گفتم : من هیچی ازت نمیدونم ولی به هر کی میرسم که با شهدا یکم آشناتره اسم شما را میاره ...در دوستی خودت باز کن ...امروز با شنیدن اینکه من درست روز سالگردش به بهانه یکی دیگه بهشتم شوکه شدم 

به بچه ها گفتم یکیشون گفت : مگه مزارش بلد نیستی ...گفتم نه بلد نیستم اصلا مگه تو بهشت دفنه ..گفت آره بیا میبرمت ...سوار ماشین شدیم تا بریم نهال یاس را بکاریم ... - 

اسم شهید گروه نهج البلاغه مون شهید عباس صابری هست رفتیم سر مزارشون نهال یاس را کاشتیم ...نشستیم دور هم حرف زدیم و شیرینی خوردیم بعد بهشون گفتم بریم ...دل تو دلم نبود واسه رسیدن به مزار شهید وزوایی ...

توی مسیر به شهدای زیادی سر زدیم شهید محمود وند شهید پازوکی شهید شهبازی شهید زمانی اینا از شهدای تفحص هستن شهید ابراهیم هادی اما شهید مصطفی کاظم زاده سرش شلوغ بود نتونستیم بریم سر مزارشون ... -

هی بهش میگفتم پس کی میرسیم ...هی گفت صبر داشته باش داریم میرسیم ... -

بهش رسیدیم ولی سر مزارشون یه خانم و آقا با یه بچه بودن ...به رسم ادب نرفتیم جلو آن طرف بالای مزار دوست صمیمی شون شهید شعف ایستاده ایم تا این خانواده زیارت کنن و برن ...هی نگاه میکردم دوستم میگفت از دور سلام بده بریم گفتم نه تا اینجا آمدم باید برم سر مزارش ... 

خانم و بچه نشسته بودن ...اسم بچه سیده زینب بود وقتی داشت میرفت گفت من از مشهد میام سالی یبار میام اینجا ...بهش گفتم یعنی شما هر سال روز سالگرد میای اینجا ... 

تعجب کرد باورش نمیشد ...سرمزار نشسته بود ولی تاریخ شهادت را ندیده بود ...گفت راست میگی ..گفتم آره اینجا نوشته 10 /61/2-

داشت میرفت ولی نشست ...نمیدونم این شهدا با خدا چطوری معامله کردن که سنگ مزارشون اینقدربوسیدنیه ... 

گفت این دومین معجزه شهید بود برای من ...یکم که آروم شد گفتم اولیش چی بود ..بگین خواهش میکنم برامون تعریف کرد ...مجال این مکان نیست بگم ...بگذریم -

هیچ چیزی توی این عالم اتفاقی نیست بهم گفت کتاب ققنوس بخون مال شهید وزوایی هست ... 

بهش گفتم میری پیش امام رضا بهش سلام برسون بگو : دلم برات تنگ شده ای مهربان طبیب ...خندید و رفت ...

هیچی نشد بهش بگم به شهید وزوایی ...انگار فقط قرار بود ببینم و بشنوم ...حرفام موند واسه دیدار بعدی انشالله -