درخرابات مغان نور خدا می بینم ....این عجب بین که چه نوری زکجا می بینم

کیست دردی کش این میکده یارب که درش ....قبله ی حاجب و محراب دعا می بینم

 

جانا ...دلم در گرو عشقی شده جانسوز ...اما هرجه به سمتش میروم گویی معشوق روی بر میگرداند....جانا ...روی از درت نتابم ... آخر ندانم زچه دانم این چه عشقی است حتما من عاشق نیستم اگر بودم مرا هم دعوت میکردی به قرارگاه عاشقیت ...به مکانی که همه جمع شده اند  به دورت حلقه بزنند تا به دنیا ثابت شود که اگر 1400 سال پیش یزیدی به ظاهر در نبرد حق و باطل پیروز شد امروز باید ببینند آن باطل هیچ ازش نمانده و این حق است که مانده و جاوید شده و تازه انگار معنا میشود آن جمله که بانویمان زینب سلام الله علیها فرمودند : و ما رأیت إلا جمیلا ...

خودم که نتوانستم ولی دلم را پای پیاده هم پای زائرانت فرستاده ام ...دست رد مزن بگیرش به دامانت و پیش خودت به امانت نگاه دار ...

مولایم حسین جان ...دل تن گم ...فقط همین