احساس میکنم غریبه ام ...

هیچکس آشنای  این من نیست ...

تمام وجودم درغربت غرق شده انگار ...

دیگر اکسیژن هم نیست ...

هوا بسته است انگار ...

مجال لب گشودن هم نیست ...

وسط شلوغی شهرم ...

وسط به به های آشنایان ...

وسط لبخند ها و چشمان مشتاق روبه رویم ...

وسط گفت  و شنود  مخلوقات...

آه ...که احساس گم شدن دارم ...

زبان یکدیگر را نمیفهمیم  ...

چراغ دلهایمان خاموش شده انگار ...

فقط انگار ربطها به واسطه گل سرخ میان غار دندانهاست ...

ولی این ربط نیست ...عین بی ربطی است انگار ....

این وصل مجازی است ...حقیقت گم شده انگار ...

دیگر نگاه را کسی نمی فهمد ...

چون نگاه ها به سمت سخن هاست ...

گوش چشمها بسته است انگار ...

اگر دهانه غار بسته شود ...سکوت شود ...

و فقط به نقطه ای خیره ماندی ...

منتظر نباش ...کسی حرف نگاهت را نمی فهمد ...

اصلن ...انگار ...کسی نگاهی نمی کند نگاهت را ...که نکند ...مبادا ...که مبادا ...

رهایش کن ...بگزار نگویم دیگر ...

بگزار سکوت شوم ...اگر گوش شنوای حرف دل داشته باشی و لبخوانی نگاه ها را لدنی دانسته باشی ...میخوانی ...سخنم را ...

اگر هم که ندانی ...رهایش کن ...برو ...بدرود ...خدا به همراهت 

1391-09-22

19:40