...

 

...

ثانیه ها و دقیقه ها و لحظه هایی که از حدگذشته بودند ...هنوز صدای زمین خوردن آب مستقیم بود و بی واسطه ...

تا اینکه یک روز بدون هیچ توجهی کاسه ی آب را خالی کردم ...

صدا به ناگاه عوض شد...ناله ای به گوشم رسید ...

دلم گویی به ناگاه بر زمین ریخت ...اما دوامی نداشت ...لحظه ها شکست ...خیالی خام بود ...

پیرمردی با صدایی خش دار بالا را نگاه میکردو بدو بیراه بود که نثارم شد ...دخترک چشم سفید زیر پاتو نگاه نمی کنی تمام سرتا پام خیس شد ...

از شرم و خجالت زبونم قفل شده بود و همونطوری خشکم زده بود ...

دیدم هرکی تو کوچه رد میشه داره به اون پیرمردو من نگاه میکنه ...

چادرمو سرم کشیدمو با خجالت تمام رفتم تو ...

...

دیگه هرروز کاسه رو بدون آب خالی میکردم تویه کوچه ...تویه کاسه یه آه آتشین از ته دلم می کشیدمو و گلهای خشک شده تو ش میریختمو اون از بالای پنجره سرازیر میکردم تویه کوچه ...

نگاه مادرم هرروز غمگین تر میشد ...هر وقت میرفت بیرون و برمیگشت با نگاه سنگینش بهم خیره میشد ...

کم فهمیدم حرفا و پچ پچای دروهمسایه عمونشو بریده ...

....

ادامه دارد