نگاهم درنگاهت گله دارد ...اشک در تنگ وجودم لانه دارد
تنگ چشمی دنیاست انگار ...که گاه گاه دلم فریاد دارد
زدرد دوریت مست شده ...هنوز انگار من ز تو فاصله درد
....................................................................
نگاهم درنگاهت گله دارد ...اشک در تنگ وجودم لانه دارد
تنگ چشمی دنیاست انگار ...که گاه گاه دلم فریاد دارد
زدرد دوریت مست شده ...هنوز انگار من ز تو فاصله درد
....................................................................
مدام یه چیزی بهم میگه :نباید بایستی باید بری جلو.اگه تو بایستی جهان که نمی ایسته میره جلو.اونوقته که یهو چشم باز میکنی میبینی همه رفتن و تو این عقب جا موندی ...با کمال تعجب میفهمی که هیچکس حتی صداتم نکرده .
یه چیزی بهم میگه یه لحظه صبر کن قبل از حرکت دوباره اتصالاتت رو بررسی کن چون حتما تویه یه نقطه اتصالی داری که اینطور زمینگیر شدی .
یه چیزی بهم میگه تا ازدست این سوختگی ها خلاص نشی پَرپروازت ترمیم نمیشه .قرار نیست برای همیشه روحتو زمینگیر کنی اون برای پرواز ساخته شده پس پاشو ...یه یاعلی بگو ...خودش گفته وابتغوا الیهم الوسیله ...دستت به سمت بالا دراز کن ...میبینیش ریسمان الهی همونجا جلوی چشماته، آره!! محکم و حالا بلند شو...حالا وقتشه اوج بگیر و پرواز کن...پرواز کن ...
عاشقان گره از زلف یار باز کنید ...شبی خوش بدین قصه اش دراز کنید
دی ماه 1391
پروانه در مسیر بی نهایتی قدم گذاشت و با بالهای نمناکش به سختی رفت .اما عطرش در فضا مانده بود . پروانه و جفت جدیدش سر ساعت مقرر وارد آن حوالی شدند بوی عطر آشنایی آنجا پیچیده بود.او ناگاه بی حس شد.بالهایش از حرکت ایستاد.نقطه ای که زمانی شمع آنجابود فرود آمد.اشک امانش را بریده بود .انگار تازه فهمیده بود چه شده حواسش جمع شد نگاهی به مقابلش انداخت که دو چشم به او خیره مانده بود .تازه فهمید چه چیزی در وجود شمع او را مست کرده بود اما اکنون در کنارش تعهدی جدید داشت .آهی از درون کشید و همراه جفتش پرید و رفت اما قبل از بلند شدن بالهایش را درآن مکان طواف داد تا بوی عطر را برای همیشه با خود به یادگار ببرد اما پروانه راهش را ادامه میداد و میرفت .شب شده بود ...
درگوشه ای ماند تا صبح شود با لها هنوز نم داشت و او سردش بود و سیاهی شب نگذاشته بود بیشتر ادامه دهد .صبح با نور خورشید که چشمانش را نوازش میداد از خواب برخواست .لحظه ای احساس کرد روأیاست دوباره چشمانش را بازو بسته کرد دید انگار که نه ! رویا نیست در هوا پرید چرخی زد .او به دشتی بسیار زیبا رسیده بود با شوق بیشتری به وسط دشت پرکشید .
بالهایش را رو به خورشید پهن کرد و صورت برسجده خاک نهاد او با اشک چشمانش خاک را بوسید و از خالق تشکر کرد همانطور اشعه خورشید بر بالهایش می تابید تا اینکه خشک شدند .
رنگ بالهایش دیدنی شده بودند به خود آمد سر از سجده خاک بلند نمود .انگار احساس خاصی در وجودش پیدا شده بود .نیرویی عجیب ...گویی دوباره متولد شده بود .سر به آسمان بلند کرد و اوج گرفت از بالا به دشت نگریست دشت پر از پروانه های زیبا بود ...
هرکسی کو دورماند از اصل خویش ...باز جوید روزگار وصل خویش (مولوی)
مهرماه 1391
شمع خود را خاموش ساخت ، پروانه در راه ماند ، شمع او را میدید ، سرگردانی اش را اما خوب میدانست او را هش را اشتباه یافته .خاموشی بر او که همیشه فروزان بود سخت می ماند اما بخاطرش مدتی خاموش ماند تا شاید از این همه سردی راهش را عوض کند و برود .
جفت پروانه ، پروانه دیگری بود نه شمعی که روزی پروانه ای بوده و از سوختن شمع شده بود ، او آرام نگاهش میکرد و پروانه نفس نفس زنان در پی اش میگشت او احساس میکرد نور و گرمایی که حس میکرده اشتباه بوده ...برگشت و در راه پروانه دیگری را دید با هم همنوا شدند و راه خویش را درپیش گرفته و رفتند .شمع نظاره میکرد و شعله ها از درون فروزان بود خوب که دور شد آهی کشید و شعله اش را بیرون داد .
او قسم خورده بود نگذارد پروانه دیگری بسوزد همینطور که شعله ورمیشد از فراق پروانه اش اشکش جاری شدو ایجا هویدا شد راز اشک های شمع که در گردش میریخت و سرد میگشت .
آخر شمع و پروانه یاران قدیمی بوده اند اما هربار که پروانه به او نزدیک میشد از شدت عشق بال و پرش می سوخت و تا دوباره خوب میشد شمع از غصه آب میشد.آخرین بار که پروانه رفت تا دوباره بال و پری تازه درآورد او با خود عهد بست دیگر نگذارد پروانه بسوزد .به عهدش وفا کرد.
پروانه و یارجدیدش زیاد از آن حوالی عبورمیکردند و او همیشه هواسش جمع بود و سریع سرد و خاموش میشد.یه روز که در خودش فرو رفته بود و به او فکر میکرد متوجه نگاه دوخته اش به خود شد .او از حضورش مطمئن شد داشت به سمتش میآمد که یکدفعه جفتش راهش را بست و نگذاشت بیاید .او همینطور اشک میریخت و آب میشد دوری پروانه برایش زجر آور بود اما دیدن این لحظات کشنده .
آندو رفتند و شمع آهی از وجودش کشید و از باد خواست تا برای همیشه خاموش کند.یاد اون روزی افتاد که صاعقه بال و پرش رو سوزوند و اون از پرنده ها خواسته بود تا اطرافش با یه اکسیر که تو سرزمین آفتاب بود پرکنن تا عشقش اونو توی این شرایط نبینه ، همون پروانه ای که امروز با یه پروانه دیگه رفت .اون زیر اکسیر سال ها در کنار معشوقش بود و حالا دیگه نمی تونست ، احساس میکرد وجودش میتونه زندگی جدیده پروانه رو ازش بگیره .
باد منتظر بود .بهش گفت خاموشم کن ...باد وزید و اون خاموش شد ...
اما احساس میکرد یه چیز جدیدی تویه وجودشه انگار دیگه سبک نبود ...احساس سنگینی دو تا بال رو روی شونه هاش داشت .از زیر اکسیر به سختی بیرون اومد .در کمال شگفتی دید که بالهاش کامل شده ...زیباتر از قبل .
پرنده رو که اکسیر براش اورده بود دید .ماجرا رو براش گفت پرنده به فکر رفت یادش اومد وقتی اونو از سرزمین افتاب می آورد صاحب سرزمین بهش گفته بود اگه موجود زیر ماده به اوج قله محبت و مهربونی برسه و از خودش بگذره و فنا بشه بخاطر دیگری یعنی به نقطه عشق رسیده اونوقت اکسیر معجزه گر فعال میشه و هرچیزی رو که از دست داده باشه بهترینش رو بهش برمیگردونه .
اشک در چشمان پروانه حلقه زد بعد از خشک شدن بالهاش درست قبل از رسیدن ساعت مقرر لحظه دیدار راه دیگه ای و درپیش گرفت و رفت ...
پایان فصل اول
و قتی آغاز یک رویداد...زیباترین دروغ بشر یعنی عشق از خال و خط و عارض و قامت شروع میشه و به همون نقطه آغاز ختم میشه
وقتی از یه نگاه شروع میشه و به چند تا جمله عاشقانه ختم میشه
وقتی با گفتن اولین دوست دارم شروع میشه و به رسیدن دستها به هم ختم میشه
وقتی که ...
بگذریم ...
اینجاست که نقطه وصل میشه دفینه ...میشه ارامگاه ...میشه قتلگاهه یه عشق تازه متولد که تازه باید 9 ماه رو طی میکرد تا کامل بشه و درخور در آغوش کشیدن
درآغوش کشیدن او ن طفل تازه بدنیا اومده که نیازمنده مراقبته تا به مرحله رشد و بالندگی برسه ...
اما ...میمیره ...
چون مرحله شکل گیری نقطه آغازین اشتباه کردیم .از ساعت و روز و ماه غافل شدیم
غافل شدیم که اینجا مجازه ، و تو دنیای مجاز این خط و خال و عارض و قامت به یه بادی بنده ، به دمی و بازدمی ، ممکنه امروز حاضرو فردا غایب باشه ...
یادمون رفت صداقت داشته باشیم حتی توی زیباترین دروغ بشر
فکر کردیم با یه شاخ گل سرخ آتشین همه چیز حله ...اما ...غافل بودیم از اینکه این طفل شیر میخواد ، لباس میخواد ، سقف میخواد ...مهمتر از همه نیازمند یه مربیه برای جاودانه شدن ...
آره ...غافل بودیم ...غافل شدیم ...غافل هستیم ...
برای همینه به جای اینکه نقطه وصال زایشگاه عشق بشه شده مدفن عشق
و بشریت ...تا ابد در نقطه تولد سیاهپوشه ...سیاهپوش ...