سفارش تبلیغ
صبا ویژن
سکوت سنگ، فریاد دل

هر روز صبح که پامیشم به اولین شهیدی که چشمم به عکسش بیافته سلام میکنم 

معمولا صبح ها چشمم به عکس دوتا شهید میافته اولیش شهید احمدی روشن و دومیش شهید مهدی باکری ...

هرروز صبحم با سلام به این دو شروع میکنم البته بعد از سلام به امام زمانم و سلام به رهبرم ...

سلام بده ...

هر روز صبح که پا میشی به اولین شهیدی که میرسی و یقین بدون که  آن روز صبح، اول آن شهید بوده که به شما سلام داده و درواقع شما دارین پاسخ سلامش را میدین 

روزتون را هدیه کنید به آن شهید و یقین بدونین اگه شما حواستون پرت بشه و دچار حالت گناه بشین آن شهید حواسش به شما هست و از آن طریق برتون میگردونه و متوجهتون میکنه ...

شهدا با ما هستن هروقت دلتون هواشون کرد بدونین اول دل آنها هوای شما را داره ...

پس حیف به حال آن روزی که شهیدی توی آن روز هوای ما را نکنه و بهمون سلام نده ...باید فکر کنیم چی شد که من رها کرد و رفت ...

چه خوبه هر کداممون یهشهید را برای خودمون انتخاب کنیم باهاش آشنا بشیم عکسش به دیوار اتاقمون بزنیم و ببنیم توی زندگیش چطوری طی طریق کرد و به معشوق اصلی رسید و موفق شد به وجه الله نظر کنه و ازش بخوایم توی این مسیر دستمون بگیره و راه را نشونمون بده ...

وَلاَ تَحْسَبَنَّ الَّذِینَ قُتِلُواْ فِی سَبِیلِ اللّهِ أَمْوَاتاً بَلْ أَحْیَاء عِندَ رَبِّهِمْ یُرْزَقُونَ

آل عمران /169




تو معراج الشهدا یه حلقه نهج البلاغه داشتیم که چهار گروه بودیم . دو گروه صبح تشکیل میشد و بچه های دو گروه دیگه صبح موقعیتشون بودن و دوگروه بعد ازظهر و بچه های دو گروه صبح میرفتن سرموقعیتشون 

اما نکته قابل توجه اینجا.بود که قرار شده بود یکی از فرامین مقام معظم رهبری حضرت امام خامنه ای را بچه ها با همدیگه اجرا کنن .

فرمانی که آقا داده بودن در مورد حذف لغات بیگانه از فرهنگ دستور زبان فارسی ما بود .از همان روز اول این فرمان اجرا شد .

قرار این بود برای اینکه به درستی اجرا بشه هر شخصی که از کلام بیگانه استفاده میکرد مثلا میگفت : مرسی ، ok ، رنج ،sms، پست و ...باید پنج بار بشین پاشو میرفت و معادل فارسی آن را جایگزین میکرد 

اما از قرار میدیدم که بچه ها سخت پایبند به این حکم هستند و بشین پاشو را انجام میدن اما دست بر قضا قرعه به نام من دیوانه افتاد ... جلوی استاد نهج البلاغه ای بچه ها یک کلمه انگلیسی رنج را بکار بردم و دست برقضا آن لحظه بچه ها تقریبا اکثریتشون بودن و ایشون بدون معطلی دستور بشین پاشو دادن و از همه مهمتر اینکه به من گفتن باید ده تا بری ...گفتم آخه چرا ؟ گفتن مسئولیتت سنگین تره پس تنبیه تون هم باید سنگین تر باشه ...

دونه دونه شمردن و منم مظلومانه دونه دونه تا ده بار بشین پاشو رفتم ...کلی به کام دوستان خوش آمد و ما هم خودمون کلی خندیدیم و هر وقت ایشون را میدیدم تمام تلاشم میکردم که اشتباهی نکنم که مجبور شم عوض پنج بار ده بار بشین پاشو برم آن هم به شیوه  نظامی ...:)

اجرای فرمان حضرت آقا تا همینجا هم ادامه داره و دوستان سعی میکنن توی پیامک هاشون هم این اصلاح و دقت را انجام بدن و پای گوشی هاشون بشین پاشو را ترک نکردن ...





صبح شده بود باید میرفتم در معراج را باز میکردم برای نماز صبح ...

شب قبل آخر شب یه مادری توی معراج مانده بود ساعت تعطیلی آنجا هم دوازده شب بود.هنوز تا دوازده مانده بود رفتم به قسمت های دیگه سربزنم و برگردم تا در قفل کنم. رفتم موقع برگشتن دیدم که این حاج خانم از در خارج شدن و رفتن .دیگه خیالم راحت شد که کسی تو نمانده،از یکی از بچه ها هم که پشت آن خانم از معراج خارج شد پرسیدم کسی داخل نیست ...گفتش : نه 
در قفل کردم.صبح که در باز کردم با کمال تعجب دیدم که آن حاج خانم داخل معراج هستن ...
با تعجب تمام رفتم به سمتشون گفتم : حاج خانم دیشب اینجا بودین ...داخل حسینیه ...
با آرامش بهم گفتن : بله مادر همینجا بودم خیلی هم سرد بود ...
گفتم : چطوری آخه ...
گفتن : هیچی دیشب از شهدا خواستم اینجا بمونم آنها هم نگهم داشتن ...

شهید گمنام




مادر شهیدان افراسیابی مهمان ما بودن در معراج الشهدا شهید محمودوند ...
با ایشون چند خطی صحبت کردم بهشون گفتم : حاج خانم شما چیکار کردین که پنج تا از پسرانتون به این درجه رفیع شهادت رسیدن ؟
گفتن : هیچی مادر ، همش کار خدا بود 
گفتم : نه حاج خانم نمیشه که شما هم قطعا سهمی داشتین به من بگین خواهش میکنم
گفتن : ببین دخترم با نامحرم بگو بخند نکن .نیازی نیست بی مورد با نامحرم هم صحبت بشی حالا هر کسی که میخواد باشه ، یکی هم لقمه حرام نذار وارد زندگیت بشه ، گفتن : لقمه حرام فقط این نیست که از دیوار کسی بالا بری کسی هم که خمس مالش را نمیده یعنی لقمه اش حرومه ...کسی که حق امام زمانش را نمیده لقمه اش را نباید بخوری ...
گفتن من تا به این  سن برسم حتی شوهر خواهرمم صورت من ندیده ...
گفتم : حاج خانم الان این مدل رو گرفتن من متناسب با چیزی که شما میگین هست  ؟
گفتن : نه دخترم ابروهات پیداست ، پسرم همیشه تاکید میکرد به من که مادرشم میگفت : زن باید ابروهاشم بپوشونه چون زیبایی صورت یک خانم به چشم و ابروشه ...به من گفتن : باید ابروهاتم بپوشونی 
دیگه چه برسه به پوشیدن رنگ های روشن و آرایش در مقابل نامحرم ...
به خودم گفتم : تفاوت از کحا تا به کجا ...من کجا ایستادم و این مادر شهید کجا 
و من چقدر عقب تر هستم ...
خدا را شکر کردم از این که با این انسان نورانی روبرو شدم و این دو کلام مهم را به من گفتن منم به شمامیگم  ،شما هم نشر بدین تا انشالله طریقمون را اصلاح کنیم ...
بسم الله ...




بسم الله ...

سلامی دوباره به تمامی چشمانی که  ما را دنبال میکنند ...

سفر تمام شد و برای من خیلی داستان های جذاب و حتی باورنکردی پیش آمد ...

انشالله فرصت بشه و زبان قلم با من همپا بشه و رخصت نوشتن پیدا کنیم ، حتما براتون میگم از ماجراهایی که اتفاق افتاد ...

سفر پایان یافت و از لحظه ی پایان برای من شروعی دوباره آغاز شد ...

سفری که قرار بود تنها نه روز باشد اما درست در لحظه وداع حکم به ماندن خوردیم ...

شادی روح شهدای گمنام بلند صلوات 

معراج الشهدا شهید محمود وند