سفارش تبلیغ
صبا ویژن
سکوت سنگ، فریاد دل


کلاس سوم هنوز  نگذشته :))

یه دختر به ظاهر ساکت و آروم که اسمش زینب بود .

خب از این لحظه با ضمیراول شخص مینویسم ...:)

 

...

 

خب نمیتونم بگم من تو یه خانواده ی کاملا مذهبی بزرگ شدم ...حتی یه فامیل مذهبی نه ...خانواده ما تقریبا حد وسط بود ...

پدرم اسلام رو قبول داره ولی خب مثل بقیه مسلمان ها به شیوه ی خودش عمل میکنه البته امروز قبول داره اگه به سبک اسلام زندگی میکرد الان خیلی بهتر بود براش ...و تاسف میخوره ...بگذریم :)

اما مادرم همیشه سعی خودش رو انجام میداد تا با توجه به معیارهای اسلامی زندگی کنه ...نماز میخوند روزه میگرفت دروغ نمیگفت و حجابش رو کامل رعایت میکر د ...من از بچگی چون پدرم بیشتر سره کار بود با مادرم بودم ...میتونم بگم هرچی یادگرفتم از رودست مادرم نگاه کردم ...بدون اینکه کلامی به من بیاموزه ...

کلاس سوم بودم ...دیگه تقریبا اخراش بود ...یه جور عجیبی عاشق چادر بودم ...نمیدونم چرا ولی یه حس خاصی بهش داشتم ...

یادمه قبل از کلاس سوم هم همیشه از مادرم میخواستم برام یه چادرمشکی بدوزه من سرم کنم ولی مادرم هیچوقت این کار رو نکرد ...همیشه میگفت زوده ...الان زوده ...منم که بچه ی پررویی بنودم ...یه ادب خاصی همیشه تو وجودم بود ...:)

اما آنروز اصلا زدم به سیم آخر ...ما دوتا شیفت مدرسه داشتیم ...صبح و بعدازظهر ...همه ی بچه های بلوک صبح ها میرفتن اما من تنها مونده بودم برای بعدازظهر چرا چون نیمه دومی بودم صبح ثبت نامم نکردن ...:((

آنروز از صبح که پاشدم انگار یه نیروی عجیبی تو وجودم بهم یه شجاعت عجیب تری داد ...تا آنروز سراغ ندارم ...

پامو کردم تو یه کفش که من مدرسه نمیرم یا همین الان برام چادر میدوزین یا من مدرسه نمیرم 

مادرم فکر کردن مثل همیشه است وقتی نزدیک ساعت مدرسه بشه از سرم میافته میرم 

ولی نه ...مثل همیشه نبود ....مادرم تعجب کرده بود ...نمیدونست باید چیکار کنه ...

منم سفت و سخت نشسته بودم و از جام تکون نخوردم ...

یهو دیدم مادرم رفت تو اتاق درم بست ...اما خودمونیم دل تو دلم نبود نمیدونستم چی میشه ...

همیشه از اخم مادر حساب میبردم الانشم همینجوریم :))

خلاصه ساعت نزدیک زنگ مدرسه بود ...تا مدرسه هم یه یه ربعی باید پیاده میرفتیم تا برسیم ...

صدای چرخ میومد از تو اتاق ...

بعد از لحظاتی مادرم دراتاق رو باز کرد ...با یه چادرمشکی آمد بیرون ....

اصلا حال خودمو نفهمیدم ...پریدم چادر گرفتم انداختم رو سرم و تا خود مدرسه دوییدم ....

بعدا از مادرم پرسیدم چادره از کجا آمذ ...مادرم گفت برای خواهر ت بود من دوتا خواهر بزرگتر دارم ...

برای آن تازه یه نو دوخته بودم این قدیمی اش بود ...همون برات کوتاه کردم ....

خلاصه از آن موقع من چادر سرم کردم هنوزم عاشقانه دوسش دارمو سرم میکنم حتی تا بالا ی قله ی کلکچال هم با چادرم رفتم کاری که خیلی از چادریا انجامش نمیدن ...آن هم زمانی که هنوز مد نشده بود خانم های چادری راه بیافتن سمت کوه ...

البته سن زیادیم نداشتما ...:))

امروز میفهمم زن مثل گل سرخ میمونه ...اگه حفاظ نداشته باشه زودی پژمرده میشه ...

خب تا اینجا ...بقیش بمونه برای بعد ...




کلاس دوم گذشت خیلی خاطره خاصی نبود ...رسیدیم به کلاس سوم دبستان ،..:)

یه دختر به ظاهر ساکت و آروم که اسمش زینب بود .

خب از این لحظه با ضمیراول شخص مینویسم ...:)

000

 

بعد از اون ماجرای تنبیه معلم کلاس اول دیگه یادم نمیاد سره کلاس هیچ معلمی صحبت کرده باشم البته تا پایان دوره دبستان :)

کلاس اول سپری شد دو تا از بچه ها تو کلاس اول موندن تا دوباره سال بعد پایه شون قوی تر شه بعد بیان دوم ...ولی ما با معدل بیست رفتیم کلاس دوم ...اون کلاس هم سپری شد ...اتفاق خاص چشم گیری تو اون دوره نداشتم برای همین یه جامپ میذاریم و میریم کلاس سوم ...

اون موقع ها معلم های ما قبلا معلم خواهر برادرای بزرگتر از ما هم بودن ...دست برقضا معلم کلاس سوم هم همینطور بود ...تا سره کلاس چشمش به اسم ما افتاد ...گل از گلش شکفت ...:)

تو عالم بچگی با یه نگاهی متعجبانه نگاش کردم ...سوال تو ذهنم موج میزد که خدایا یهو عکی چی شد ؟0_o

معلممون بهم یه نگاه کردو گفت : ببینم تو خواهر فرزین نیستی ...منم یه نگاه دیگه انداختم گفتم :خانم اجازه ...بله ...هستم ...

هیچی دیگه شروع کرد حال و اخوال ...من که یه ترس خاصی از معلم ها تو وجودم بود همون خاطره کلاس اول منظورمه ...مونده بودم خوشحال باشم یا ناراحت ....هیچی بگذریم ...

معلم خیلی رو ما حساب وا کرده بود ....این حساب واکردنشم باعث شد کار من بدبخت از بقیه بیشتر بشه ...

درس میخوندم چه جـــــــــــــــــــــــــــــور :))

تهشم هر امتحانی که میگرفت ...برگه هاش خودش تصحییح نمیکرد میداد منه بیچاره بعدم میگفت من بهت اطمینان دارم به کسی الکی نمره نمیدی ...اینارو تصحیح کن بیار ...

منو میگی ...اینقده حالم گرفته میشد ...نفرت داشتم از ورق صحیح کردم تازه ازاونور بچه ها ...اگه میفهمیدن برگه ها دست منه که بیچارم میکردن ...همه چی باید سکرت انجام میشد ...فکر کنم از همون موقع ها یه جورایی یاد گرفتم ...باید حرف نزنی و چراغ خاموش کارت پیش ببری ...

خلاصه من که از معلمی و برگه صحیح کردم حالم بد میشد اما همش توفیق اجباری داشتم در این زمینه ها ....

همش یا منو میذاشتن سرگروه بچه های ضعیف تر یا برگه ی معلم ها رو من باید تصحیح میکردم ...

روزگار ی بود ...

تا اینجا بمونه ...

انشالله به جاهای پر ماجرا زوده برسیم ...ولی باید این سال های اولیه رو تعریف کنم ...تا به اونجا ها برسیم 





...

رفتیم دیدار ...دیدار خانواده شهید حسن  طهرانی مقدم شهید  مهدی نواب و شهید محمد قاسم سلگی 

شهید نواب و شهید سلگی مثل دوبرادر دوقلو بودن ...اونا باجناق هم بودن ..همسر شهید نواب هر یک کلمه که از شهید نواب میگفتن کنارش اسم شهید سلگی رو هم میاوردن ..

متاسفانه قسمت نشد همسر شهید سلگی ببینیم گویا مجلس ختم باید میرفتن ...کم سعادتی از جانب ما بود ...

همسر شهید نواب خیلی عاشقانه از شهید تعریف میکردن ...میگفتن : ایشون یکپارچه محبت بودن ...دربودنشون هیچوقت نفهمیدن سختی های زندگی یعنی چی ...اما بعد از رفتنشون تازه فهمیدن هفده سال درکنار چه غیور مردی زندگی میکردن ...

(انسان بزرگ وقتی هستن مثل ستاره های خاموش میمونن ...وقتی میرن تازه نورستاره دیده میشه .(گفتارنویسنده )..)

همسر شهید طهرانی مقدم بانوی فرهیخته ای بودن و میگفتن به اصرار شهید با وجود دوتا بچه تحصیلاتشون رو ادامه دادن و به مدارج عالیه رسیدن ...

یه نکته بارز بین این سه شهید بزرگوار بود و اون هم این بود ....اخلاص این سه شهید ...از کل صحبت های این دو بانوی فرهیخته به این رسیدم ...

این شهدا ...بسیار اهل نماز اول وقت بودن ...

خیلی جالب بود برام وقتی همسرشهید طهرانی مقدم گفتن : که شهید برای صخره نوردی رفته بودن بعد اون بالا روی دیواره صخره وقت نماز ظهر میشه ...شهید میخواستن همون وسط نماز ظهر بخونن ..همه فریاد که نکن اینکارو خطرناکه اما ایشون خودشون رو پرتاب میکنن به سمت شکافی که اندازه ایستادن یک نفر به سختی بوده و حتی طناب رو هم از خودشون جدا میکنن و میایستن و نماز اول وقتشون رو میخونن ....ایشون فرمودن : این نمیتونه ریا باشه ...اوج اخلاصه ...

جالب بود هردوی این بزرگواران میفرمودن برا ی تربیت فرزندان شهدای بزرگوار هیچ اجباری در شیوه تربیتی نداشتند بلکه با رفتار مناسب لبخندی که همیشه روی لبانشون بود عطوفت ومهربانی و درهمه ساعات زندگی با عملشون و گفتار صمیمانه شون آداب اسلامی رو به فرزندان آموزش دادن ...

همسر شهید نواب میگفتن ...یه روز یه خبرنگاری اومده بود برا ی مصاحبه و گفت : این سه مثلث عشق بودند ...

میفرمودن این شهدا هرگز به زیردستانشون سخت نمیگرفتن و با اونا مهربان بودن و بسیار روی حق الناس حساس ....

نقطه ی عطف این شهدا این جمله بود 

تنها رئیس ما حضرت آقا هستند 

 

...

 

شادی روح تمامی شهدای غدیر صلوات 




کلاس اول دبستان ، یه دختر به ظاهر ساکت و آروم که اسمش زینب بود .

خب از این لحظه با ضمیر اول شخص مینویسم ...:)

 

 

...

درس خون بودم و شیطنت های خاص خودم رو داشتم .یادمه کلاس اول دبستان که بودم یه روز سره کلاس خانم معلم درس رو داد اومد برای باردوم تکرار کنه ...دیگه داشت حوصلم سر میرفت یواشکی با بغل دستیم شروع کردیم به صحبت کردن .یهو معلممون که درسش تموم نشده بود همینطوری داشت تکرار میکرد صدامون زد گفت : زینب و مریم ...ما برق از کلمون پرید ....نگاه معلم انداختیم ...

خانم معلم اومد بالای میز ما .گفت : مگه با شما نبودم ...بلند شید برید پای تخته ...ما هم که شوکه شده بودیم ...با سرپایین بلند شدیم رفتیم پای تخته :/

بعد خانم معلم اومد سره جاش نشست و خیلی محکم گفت : همینطوری وای نستین ...دو دست و یه پاتون بالا ...یه نگاه به بچه انداختیم و یه نگاه به معلم ...من بدون معطلی دستور اجرا کردم مریم هم بعد از من ...

نگاه خنده داره بچه ها به ما دوتا خیره شده بود اما کلاس نفسش درنمیومد ...هیچی دیگه درس معلم تموم شد و ما تقریبا یه 20 دقیقه ای همینطوری یه لنگه پا وایستاده بودیم ...:)

درس تموم شد .مریم یواشکی به من گفت : زینب بیا بریم معذرت خواهی کنیم بریم بشینیم من دیگه خسته شدم ...منم که از همون بچگی یه غرور خاصی تو ذاتم بود ...گفتم : من نمیام میخوای بری خودت برو ...:-0

بعد اون یه نگاه چپ چپ به من انداخت منم دوباره بهش گفتم : من تا الان وایستادم این یه ذره رو هم وامیاستم کلاسای اون موقع ما تقریبا یه ساعت میشد ...خب اون موقع هم که ما سنی نداشتیم یه لنگه پا واستادن آدم خسته میکرد ...

هیچی اون رفت به خانم گفت : من معذرت میخوام معلممونم یه نگاه به اون انداخت بعد یه نگاه به من انگار منتظر بود منم معذرت بخوام ولی دید نه خبری نیست ...بعدش گفت : برین بشیننین دیگه سر کلاس من صحبت نکنین ...

خب ادامه داستان برای جلسه بعدی ...




...

دل زدم به دریا ...دوباره قلم دست گرفتم 

میخوام بنویسم 

اما اینبار نه از قوه خیالم ...نه ...

میخوام از یه داستان واقعی بنویسم ...

انشاءلله توکل به خدا ...

به زودی اولین قسمتش رو میذارم ...

...