شب بود و سر کتاب ...یه امتحان سخت و صفحات خیلی زیاد از یه طرف، از آن طرف هم خیلی دلم گرفته بود یه جورایی حالم اینجایی نبود یه هوای دیگه ای داشتم ...
چشمم به صفحات کتاب بود و قیل و قال ها و چشمام خیس از اشک ...همانجا روی کتاب سرمو گذاشتم گریه کردم ...
نمیدونم تا حالا اینجوری شدین ...دلتون یهو هوایی شه ...تنگ بشه ...تنگ چیزی که نمیدونین چیه ...حالتون عوض شه ...خیلی حال عجیبیه ...
اینجور وقتها اگه سرسجاده باشم حتما قران باز میکنم ببینم خدا توی نامه اش چه پیام خصوصی برام فرستاده اگرم نباشم میرم سراغ یار قدیمیم دیوان حافظ
برش داشتم آمدم نیت کنم گفتم چی نیت کنم ...یکم تامل کردم بعدش یه نفس عمیق کشیدم و به هم صحبت تنهاییام که همیشه دردل باهاش میکنم گفتم بهم بگو از زبان حافظ باهام حرف بزن...
بدجوری داغونم ...یه چیزی بگو آرام شم ...
چشمامو بستمو رو به قبله بازش کردم ... باورم نمیشد ... لبخند و اشک قاطی شده بود ...اصلا انگار یهو یه چیزی توی دلم جرقه زد انگار روشن شد همه وجودم ...باورتون نمیشه آرام شدم یه جور عجیبی آرام شدم ...وقتی به این مصرعش رسیدم که میگه ...دلم امید فراوان به وصل روی تو داشت ...یاده آن داستان افتادم که آن شخص بعد از چهل بار رفتن به حج واجب موفق به دیدار نشده بود و برای بار چهل و یکم که با ناامیدی و شکسته دلی تام رفته بود وقتی به محضر حضرت رسیده بود آقا گفته بودن کجا بودی من خیلی وقته منتظرتم ...
دلم ز شوق روی تو مجنون گشته و شیدا ... برون آر مرا از این غیبت زشوق وصل خودت
غزل براتون نوشتم بسیار زیباست امیداوارم شما هم از خوندش لذت ببرین ... شاید نامه باز نشده دوست هممون به هممون باشه ...
درین زمانه رفیقی که خالی از خللست صراحی می ناب و سفینه غزلست
جریده رو که گذرگاه عافیت تنگست پیاله گیر که عمر عزیز بیبدلست
نه من ز بی عملی در جهان ملولم و بس ملالت علما هم ز علم بی عملست
به چشم عقل در این رهگذار پرآشوب جهان و کار جهان بیثبات و بیمحلست
بگیر طرّه مه چهرهای و قصه مخوان که سعد و نحس ز تاثیر زهره و زحلست
دلم امید فراوان به وصل روی تو داشت ولی اجل به ره عمر رهزن املست
به هیچ دور نخواهند یافت هشیارش چنین که حافظ ما مست باده ازلست