شمع خود را خاموش ساخت ، پروانه در راه ماند ، شمع او را میدید ، سرگردانی اش را اما خوب میدانست او را هش را اشتباه یافته .خاموشی بر او که همیشه فروزان بود سخت می ماند اما بخاطرش مدتی خاموش ماند تا شاید از این همه سردی راهش را عوض کند و برود .
جفت پروانه ، پروانه دیگری بود نه شمعی که روزی پروانه ای بوده و از سوختن شمع شده بود ، او آرام نگاهش میکرد و پروانه نفس نفس زنان در پی اش میگشت او احساس میکرد نور و گرمایی که حس میکرده اشتباه بوده ...برگشت و در راه پروانه دیگری را دید با هم همنوا شدند و راه خویش را درپیش گرفته و رفتند .شمع نظاره میکرد و شعله ها از درون فروزان بود خوب که دور شد آهی کشید و شعله اش را بیرون داد .
او قسم خورده بود نگذارد پروانه دیگری بسوزد همینطور که شعله ورمیشد از فراق پروانه اش اشکش جاری شدو ایجا هویدا شد راز اشک های شمع که در گردش میریخت و سرد میگشت .
آخر شمع و پروانه یاران قدیمی بوده اند اما هربار که پروانه به او نزدیک میشد از شدت عشق بال و پرش می سوخت و تا دوباره خوب میشد شمع از غصه آب میشد.آخرین بار که پروانه رفت تا دوباره بال و پری تازه درآورد او با خود عهد بست دیگر نگذارد پروانه بسوزد .به عهدش وفا کرد.
پروانه و یارجدیدش زیاد از آن حوالی عبورمیکردند و او همیشه هواسش جمع بود و سریع سرد و خاموش میشد.یه روز که در خودش فرو رفته بود و به او فکر میکرد متوجه نگاه دوخته اش به خود شد .او از حضورش مطمئن شد داشت به سمتش میآمد که یکدفعه جفتش راهش را بست و نگذاشت بیاید .او همینطور اشک میریخت و آب میشد دوری پروانه برایش زجر آور بود اما دیدن این لحظات کشنده .
آندو رفتند و شمع آهی از وجودش کشید و از باد خواست تا برای همیشه خاموش کند.یاد اون روزی افتاد که صاعقه بال و پرش رو سوزوند و اون از پرنده ها خواسته بود تا اطرافش با یه اکسیر که تو سرزمین آفتاب بود پرکنن تا عشقش اونو توی این شرایط نبینه ، همون پروانه ای که امروز با یه پروانه دیگه رفت .اون زیر اکسیر سال ها در کنار معشوقش بود و حالا دیگه نمی تونست ، احساس میکرد وجودش میتونه زندگی جدیده پروانه رو ازش بگیره .
باد منتظر بود .بهش گفت خاموشم کن ...باد وزید و اون خاموش شد ...
اما احساس میکرد یه چیز جدیدی تویه وجودشه انگار دیگه سبک نبود ...احساس سنگینی دو تا بال رو روی شونه هاش داشت .از زیر اکسیر به سختی بیرون اومد .در کمال شگفتی دید که بالهاش کامل شده ...زیباتر از قبل .
پرنده رو که اکسیر براش اورده بود دید .ماجرا رو براش گفت پرنده به فکر رفت یادش اومد وقتی اونو از سرزمین افتاب می آورد صاحب سرزمین بهش گفته بود اگه موجود زیر ماده به اوج قله محبت و مهربونی برسه و از خودش بگذره و فنا بشه بخاطر دیگری یعنی به نقطه عشق رسیده اونوقت اکسیر معجزه گر فعال میشه و هرچیزی رو که از دست داده باشه بهترینش رو بهش برمیگردونه .
اشک در چشمان پروانه حلقه زد بعد از خشک شدن بالهاش درست قبل از رسیدن ساعت مقرر لحظه دیدار راه دیگه ای و درپیش گرفت و رفت ...
پایان فصل اول