پروانه در مسیر بی نهایتی قدم گذاشت و با بالهای نمناکش به سختی رفت .اما عطرش در فضا مانده بود . پروانه و جفت جدیدش سر ساعت مقرر وارد آن حوالی شدند بوی عطر آشنایی آنجا پیچیده بود.او ناگاه بی حس شد.بالهایش از حرکت ایستاد.نقطه ای که زمانی شمع آنجابود فرود آمد.اشک امانش را بریده بود .انگار تازه فهمیده بود چه شده حواسش جمع شد نگاهی به مقابلش انداخت که دو چشم به او خیره مانده بود .تازه فهمید چه چیزی در وجود شمع او را مست کرده بود اما اکنون در کنارش تعهدی جدید داشت .آهی از درون کشید و همراه جفتش پرید و رفت اما قبل از بلند شدن بالهایش را درآن مکان طواف داد تا بوی عطر را برای همیشه با خود به یادگار ببرد اما پروانه راهش را ادامه میداد و میرفت .شب شده بود ...
درگوشه ای ماند تا صبح شود با لها هنوز نم داشت و او سردش بود و سیاهی شب نگذاشته بود بیشتر ادامه دهد .صبح با نور خورشید که چشمانش را نوازش میداد از خواب برخواست .لحظه ای احساس کرد روأیاست دوباره چشمانش را بازو بسته کرد دید انگار که نه ! رویا نیست در هوا پرید چرخی زد .او به دشتی بسیار زیبا رسیده بود با شوق بیشتری به وسط دشت پرکشید .
بالهایش را رو به خورشید پهن کرد و صورت برسجده خاک نهاد او با اشک چشمانش خاک را بوسید و از خالق تشکر کرد همانطور اشعه خورشید بر بالهایش می تابید تا اینکه خشک شدند .
رنگ بالهایش دیدنی شده بودند به خود آمد سر از سجده خاک بلند نمود .انگار احساس خاصی در وجودش پیدا شده بود .نیرویی عجیب ...گویی دوباره متولد شده بود .سر به آسمان بلند کرد و اوج گرفت از بالا به دشت نگریست دشت پر از پروانه های زیبا بود ...
هرکسی کو دورماند از اصل خویش ...باز جوید روزگار وصل خویش (مولوی)
مهرماه 1391