کلاس سوم دیگه گذشت ...به کلاس چهارم رسیدم  :))

یه دختر به ظاهر ساکت و آروم که اسمش زینب بود .

خب از این لحظه با ضمیراول شخص مینویسم ..

 

...

کلاس چهارم یه روزمعلم آمد سره کلاس و گفت : جشنواره در پیش داریم ...جشنواره تئاتر ...

گفت : کیا دوست دارن شرکت کنن ...از کل کلاس تست گرفت ...ازبین بچه ها دقیق یادم نیست ...اما فکر کنم یه شش نفری شدیم که باید هرروز بعد از مدرسه میموندیم برای تمرین ...

داستان حضرت موسی علیه السلام بود ...

تا اینجا که اتفاق مهمی نیست یه امریه که تو اکثرمدارس اتفاق میافته اما جریان از یه روز گرم سره تمرین شروع شد ...یه روز گرم تو فصل زمستان یا پاییز ...یادم نیست دقیقا ..0_0

آن روز معلم طبق معمول سره تمرین نبود برای لحظاتی رفته بود به کارش برسه و برگرده ...ما داشتیم سره صحنه ها که چه طوری باشه بهتره یا میزانسن اینجارو این کارو بکنیم بهتره نظر میدادیم و بحث میکردیم و همزمان اجرا ...

محل تمرین سره کلاس بود ...

کلاسمون قسمتی که تخته قرار داشت حالت پلکانی بود بعدش میزها ازپایین آن چیده شده بود ...من ایستاده بودم روی سکوی کلاس ...

مریم سمت راست من تو نقطه مقابلم ایستاده بود ... یه نظری داد درمورد یکی از صحنه ها ...همه داشتیم گوش میدادیم ..آرزو هم سمت چپم پایین سکو ایستاده بود....دیدم نظر مریم خوبه تاییدش کردم ...شروع کردم فقط گفتم خوبه ...

یهو آروز قاطی کرد ...با پرخاش به من گفت : اصلا تو کی هستی که تایید میکنی ...بعد من با تعجب بهش نگاه کردم ...یه لحظه شوکه شدم ...رفتم پایین روی میز اول ردیف وسط کلاس نشستم ....خوب آن موقع قدم خیلی بلند نبود ...ولی نیمکت ارتفاع داشت ...آنقدری که تو حالت طبیعی من نمیتونستم پامو به راحتی بذارم روی میز ...

هیچی نشستم ...یهو دیدم آروز نمیخواد تمومش کنه ...از اینکه من جوابشو نداده بودم بیشتر عصبانی شد آمد به سمتم ...شروع کرد مقنعه منو کشیدن ...موهامو گرفته بود تو دستش ...صحنه خیلی بدی بود ...اصلا نفهمیدم چی شد فقط در مقام دفاع از خود یهو دیدم که آرزو دلش گرفت و رفت افتاد روی زمین ...

انگار همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد ...بچه ها مونده بودن ...انگار همه چیز یه لحظه ایستاد ...من مقنعه مو از جلوی صورتم کنار زدم ...سکوت عجیبی بود ...

آن موقع ورزش میکردم ولی دیگه نه تا این حد ...هنوزم باورم نمیشه ...پام از پشت میز امده بود بالا مستقیم خورده بود تو شکمش آنم قسمت آپاندیس...

داشت از درد به خودش میپیچید ...یکی از بچه ها رفت دنبال معلممون ...خانم آمد ...

گفت : چی شده ؟

به من نگاه کرد ..انگار داره به یه متهم ردیف اول نگاه میکنه ...من هنوز شوکه بودم ...بهم گفت : ازتو انتظارنداشتم ...چیکار کردی ...

هیچی نتونستم بگم ..فقط به معلم نگاه کردم ...:(((

یهو یکی از بچه ها گفت : خانم تقصیر آن نبود که آروز به سمتش حمله کرد موهاش کشید مجبور شد ...

انگار ازشوک درآمدم ...بهش نگاه کردم ...با نگاهم تشکر کردم ...تازه نفسم بالا آمد ...تو سنیم حبس شده بود ...لحظه ها سنگین میگذشت ...آروز داشت انگار جون میداد...نفسش به شماره افتاده بود ...انگار ضربه نزدیک آبگاه خورده باشه ...:((

سیاه شده بود ...نفساش تک تک میومد بالا ...زنگ زدن ماشین آمد بردنش ...

تو مدرسه موندم تا خبری ازش بیاد  ...معلممون بعدازساعتی برگشت...

بچه ها پرسیدن من واستاده بودم گوش میدادم ...

گفت : انگار از قبل مشکل آپاندیش داشته ...این ضربه باعث شده بود دردش یه دفه بالا بگیره اما خداروشکر نترکیده بود ...

گفت : حالش خوبه ...

فقط خداروشکر کردم ...آمد سمتم ...دست کشید رو سرم ...اشکام ریخت ...گفت : بچه ها بهم گفتن تقصیرتو نبوده ...ناراحت نباش ...آخه اصلا ازتو انتظار نداشتم ...

گفت : برین خونه بچه ها ...

تو خونه تو فکر بودم ولی هیچی نگفتم ...هیچی ...

خاطره تلخی بود ...الحمدلله که به خیر گذشت ...آن تئاتز رفت رو صحنه و تو جشنواره مقام آورد ...:))

خب تا اینجا ...بقیش برای بعد :))