خوب چه میشه کرد بهش هی گفتم نمیخواد سکوت کن اما جلوم وایستاد گفت : نه الان وقت سکوت نیست اگه جرئت نداری مستقیم بگی خوب بلدی که داستان بساز ...یکم فکر کردم دیدم ...اوووم ...نه ...انگار بدم نمیگه ...یادم آمد یه بار برای همیشه تو تاریخ یه مثال هست ...
مثال : گرگ و میش ...و بازی کودکانه ما که یه تعدادی میش بودن و یه چوپان و یکی هم گرگ میشد ...و شعر گرگمو گله میبرم ...چوپون دارم نمیذارم ...
و اما داستان روستای ما از اینجا شروع میشه که مردم روستا که از دست عملکردهای سرسختانه چوپان قبلی سخت به رنجش افتاده بودن و دلشون یکمی آرامش میخواست و بهبود شرایط به قول خودشون آمدن به چوپان قبلی استراحت بدن ...برای همین یه نفر دیگرو برای چوپانی از زمین و گله شون انتخاب کردن ...خوب خاک آن روستا تنها سرمایشون بود و گوسفندا باعث استقلالشون و حراست این دوتا باعث فشار های زیادی از جانب گرگ های درکمین گله نشسته شده بود ...
خوب چوپان جدید آمد با کلی وعده وعید ...قول داد ظرف مدت صد روز بله صدروز اوضاع رو کاملا مساعد کنه فکر میکرد چوپان قبلی خیلی ساده داشته گله و خاک و میچرخونده و جلوی گرگ ها ایستاده بوده ...بالاخره به هر حیله و طرفندی شده توجه مردم به سمت چوپان جدید جلب شده بود آن کارش رو شروع کرده بود ...
آنطرف داستان گرگ هایی بودن که متمدن شده بودن دیگه مستقیم نمیزدن به گله و تیکه پاره نمیکردن ...مدام حقوق حمایت میش ها سرمیدادن :))
این گرگ های قصه ی ما کراوات زده و سرو رو تراشیده و شیک و پیک پیام یه اجلاس رو دادن و درخواست کردن طبق قرار های هر ساله چوپان هم بیاد ...چوپان شال و کلاه کردو راه افتاد ...
این اتفاق زمانی افتاد که فقط شاید 50 روز از دوره چوپانی چوپان میگذشت و مردم هی شماره میکردن که پس کی اتفاقات خوب میافته چرا هیچی تغییر نمیکنه و همه روستا تو سکوت و سکوت فرو رفته بودن ....
خلاصه سرتون درد نیارم ...مردم با خرسندی چوپان رو راهی کردن سر میز مذاکره با گرگ های متمدن بشینه ...
اولش خوب بود نطق کوبنده ی چوپان جیغ و دست و هووووووووووووووررای اهالی رو برد بالا اما ...اما ...اینجاست که بقیه داستان شروع میشه ...
چوپان ...موقع برگشتن یه تک زدو رئیس گرگ ها یه زنگ زد و یه سری مکالمات تلفنی صورت گرفت آخرشم مردم روستا نفهمیدن بالاخره این وسط چی شد فقط همین قدر متوجه شدن که همه آن نطق کوبنده کشک شد ...:)
یه عده تو روستا به خودشون گفتن نمیشه که ...درسته گرفتاریم ولی این همه بدبختی نکشیدیم که یه دفه همه آرمان هامون بشه کشک ...خلاصه راه افتادن سمت فرودگاه روستا ...یه عده دیگه هم که تفکرشون منفعل بود راه افتادن با سوت و کف و گل و اینا ...دوتا گروه به هم رسیدن ...گروه مخالف شعار مرگ بر گرگ تیزدندان سر میداد و گروه موافق سوت و کف ...
چوپان با تاخیر رسید ...صفوف مخالفا درحال اقامه یه فریضه واجب بودن که یه عده کت و شلوار پوش و به ظاهر محافظ چوپان زدن به صف و آنها رو پراکنده کردن تا چوپان سراز پاغرور نشناخته رو به سرمنزل مسند چوپانی برسونن ...خلاصه ...یه نفر آنوسط از دست محافظین و رفتار ناشایستشون بی اهمیتی چوپان جوش آورد یه لنگه کفشی پرتاب کرد ...
کل ماجرا توی همین لنگه کفش خلاصه شد و همه چی انگار که ماست مالی بشه رفت زیر نقطه کفش این لنگه کفش و آن تعداد مخالف شدن یه مشت متحجر و منافق و غیره ...
و این داستان همچنان باقی است ...:))