الدنیا سجن المؤمن ...آره واقعا اگه خوب نگاه کنیم دنیا مث یه زندون میمونه ،زندونی که زندانبانش خودتی ...زندونی که از هرطرف با یه دلبستگی یه میله زدی به این قفس تنگ و نفس گیر 

زندونی که حتی یه در کوچیک هم برای فرار ازش یادمون رفته بذاریم. روزی هم که وقت رفتن میشه آنقدر به این قفس تنگ و تاریک عادت کردیم که دیگه فکر میکنیم میخوان جونمون بگیرن دودستی میله های قفس رو میگیریم و فریااااااد میزنیم ...نه ...نه ....نمیخوام بیام ...من عادت کردم ...عادت 

یادمون رفته این قفس محل موندن نبوده قرار بوده محل گذر باشه ...چه کسی را دیدین تو محل عبور جا بگیره زمین گیر بشه و دیگه یادش بره داشته عبور میکرده ولی نه ...انگار آره ...من یا نه ،ما یادمون رفته قرار بوده فقط یه عابر باشیم و توی مسیر از زیبائیها لذت ببریم و چشممون را به روی بدیهاش ببندیم و یه توشه مختصر برداریم که توی راه موقع رفتن نمونیم ....اما چی شده ...چی شدیم ...چی شدم ...ما که موندیم ....ها ...آره ...درسته ...موندیم و یادمون رفته باید بریم ...بریم ...

شبها موقع خواب یه جوری میریم تو رختخواب که انگار قرار واقعا صبح بیدار شیم ...اما اگه حتی یه لحظه یه لحظه فکر کنیم که از پس  این خواب بیداری توی این عالم نیست آنوقت چه طور میخوابیم ...

با بچه ها قرار گذاشتیم شروع کنیم هر شب تلقینی که به میت میدن را موقع خواب خودمون برای خودمون بخوانیم ...اما از آن شب که توی حرم شاه عبدالعظیم با بچه ها قرار گذاشتیم هر شب آمدم بخونم یه خوف عجیبی وجودمو میگیره ....هنوز نتونستم بخونم ...نمیدونم خودمم وا موندم چرا ...چرا ...میدونم چرا ...ترس دارم ...ترس اینکه واقعا شب اول قبر تنهام تنهای تنها ...من میذارن توی یه جای تنگ و تاریک و چند قطره اشک میریزن و بعدش میرن میرن که به بقیه دنیاشون برسن و من میمونم و اعمالی که با خودم از این عالم بردم و یه متر کفن سفید ....ترس داره ...نه ....

تازه اول بدبختیه ...وای من چیکار کردم ....چه کارا که نکردم ...

خدایا ان موقع منم و تو و نکیر و منکر ...ان لحظه که میگن مَن ربُّک ...چی بگم وقتی توی دنیا میگفتم الله اکبر ولی واقعا راست میگفتم ؟؟؟؟....وقتی میگن مَن رسولک ...میگم اشهد ان محمد رسول الله ولی واقعا به فرستادت اعتقاد داشتم به نوشته هایی که توی قران آورده بود عمل کردم اصلا رفتم ببینم چی توی این کتاب نوشته تا وقتی میگن من کتابک ...وای وای وای ...وای وای وای ....وای وای وای ...چیکار کردی با خودت چیکار کردی ...اگه همین امشب چشمات بسته بشه و روح برای همیشه از تنت جدا شه ...وای وای وای ....وای وای وای :"(((( 

حال و روزم خوش نیست ...داغون داغونم ...تا امروز فکر میکردم چقد مسلمانم امروز میبینم ای بابا کجای کاری!!! مسلمانی که به دینش عمل نداره چه اسلامی چه کشکی چه دوغی ...دیگه به خودم که نمیتونم دورغ بگم میتونم ....

امام زمان به جون خودم گیر کردم وسط این همه پریشانی امشب شب شهادت پدرتونه یتیمی بد دردیه آقا آنهم توی سن پنج سالگی ...آقا شما بشین چراغ راهم ...من بدون دستگیری شما توی این زندون تاریک حتی یه قدمم نمیتونم بردارم ...

نمیخوام به مرگ جاهلیت از این عالم برم ...

من یه مرگ میخوام آنم فقط شهادته ...شهادت ...