صبح شده بود باید میرفتم در معراج را باز میکردم برای نماز صبح ...
شب قبل آخر شب یه مادری توی معراج مانده بود ساعت تعطیلی آنجا هم دوازده شب بود.هنوز تا دوازده مانده بود رفتم به قسمت های دیگه سربزنم و برگردم تا در قفل کنم. رفتم موقع برگشتن دیدم که این حاج خانم از در خارج شدن و رفتن .دیگه خیالم راحت شد که کسی تو نمانده،از یکی از بچه ها هم که پشت آن خانم از معراج خارج شد پرسیدم کسی داخل نیست ...گفتش : نه
در قفل کردم.صبح که در باز کردم با کمال تعجب دیدم که آن حاج خانم داخل معراج هستن ...
با تعجب تمام رفتم به سمتشون گفتم : حاج خانم دیشب اینجا بودین ...داخل حسینیه ...
با آرامش بهم گفتن : بله مادر همینجا بودم خیلی هم سرد بود ...
گفتم : چطوری آخه ...
گفتن : هیچی دیشب از شهدا خواستم اینجا بمونم آنها هم نگهم داشتن ...