داشت از اون حوالی رد میشد که یهوبرق خیره کنندش نگاهشو جذب کرد .رفت به سمتش سرخ و رسیده ، مثل یه گوهر ناب ، برش داشت.
سیب سرخ تویه دلش نگران بود اما نمی دونست دلیل این دل شورش چیه! باهاش همراه شد.هرچی جلوتر می رفت راز بیقراریش بیشتر آشکارمیشد. اون فقط سیبو برداشته بود اما هیچ توجهی بهش نداشت و هرجایی میزاشتش یا حتی بعضی وقتا پرتش می کرد .خلاصه هیچ ارزشی براش قائل نبود.
این سردیا باعث شده بودن تا سیب غصه داربشه و« تو دلش با خودش میگفت که این همه مدت صبر نکرده بوده که دست یه همچین گوهرنشناسی بیافته که لعل قیمتی ،با سنگ ساده براش فرقی نداشته باشه »
یه روز که سراغش اومد دید دیگه رنگ به رخساره نداره و زردو بی جون شده .یه نگاه بهش انداخت مثل نگاهی که به یه جنس بدردنخور می اندازان و انداختش دور ...
سیب قل خوردو افتاد تویه جویه آب ،تازه اونجا وقتی عکسشو توی آب دید دلیل دورانداختنشو فهمید اما انگاری که آزاد شده باشه با صدای بلند خداروشکر کردو مسیرآبو درپیش گرفتو تویه دلش از خدا خواست تا دیگه دست هیچ گوهر نشناسی بهش نرسه و زمزمه هایی کرد ...
تویه مسیر آب آدمای زیادی بودن اما تا چشمشون به رنگ زردو جسم بی جونش میافتاد رهاش میکردنو می رفتن .
سیب همینطوری پیش می رفت و شبها و روزها پشت سرهم سپری می شدن تا اینکه یه روزی به یه تیکه سنگ که تویه مسیر بود تکیه زد تا یکم زیر گرمای تابش خورشید استراحت کنه .چشماشو بسته بودو داشت از آفتاب لذت میبرد. تویه همین لحظه ها بود، یه جوون که کتاباش زیر بغلش بودن و داشت از مکتب و پای درس استادش برمیگشت کنارجویه آب رسید و خواست دستی به آب بزنه ...
آب زیردستای اون جوون آهنگ زیبایی پیدا کرد و اون مشغول شستن خاصی شد که یه چیزی انگار حواسشو جمع کرد.نور ظریفی ازخورشید تویه آب به چشمش رسید و یه احساس خاص تویه وجودش شکل گرفت نگاهش به سمت سیب چرخید .سیب زردو بی جون همینطوری چشماش بسته بود و داشت از گرمای خورشید تویه آب لذت می برد ...
جوون یه بسم الله گفت و رفت به سمت سیب، صدای اون چشمای سیب و باز کرد و خیره شد به جوونی که داشت میومد به سمتش .سیب یکمی ترسیده بود چون جوون با یه نگاه خاصی به اون خیره شده بود .جوون به نزدیکیش که رسید متوجه دلهره سیب شد و نگاهش رو به سمت آب برگردوند و لبخندی زدو خداروشکر کرد بعدش گفت : نیمه گمشده ی من ...
سیب پرسید نیمه گمشده ی من ؟!
جوون چشماشو بست و یه نفس عمیق کشیدو گفت : به ...عجب عطری ...
سیب با تعجب پرسید : عطر؟!
جوون سکوت کردو همونجا نزدیکش نشست درحالیکه چشماش بسته بود.
سیب سعی کرد از سنگ جدابشه و دوباره درمسیرآب قراربگیره و بره .جوون متوجهش شدو ازش پرسید از کجا میای ؟ چطور به اینجا رسیدی نیمه گمشده ی من ؟
سیب که بدجوری تعجب کرده بود اما با تکرار نیمه ی گمشده ی من یه حس عجیبی تویه وجودش احساس کرد .شروع کرد به صحبت کردن .انگار مدتها بود کسی پایه درد دلش ننشسته بود.
همینطور که تعریف میکرد و نگاهش به اون جوون بود که نگاهش خیره به آب مونده بود رنگ سرخش داشت برمیگشت.سیب ادامه داد: اون موقعی که انداختم دور، فهمیدم عشق هایی کزپی رنگی بود...عشق نبود عاقبت ننگی بود و آهی از درون کشید و احساس کرد عطری که قبلا داشته انگار دوباره برگشته بعد ادامه داد همون موقع از ته دلش توبه کردو از خدا خواست تا وقتی که یه گوهرشناس واقعی اونو پیدا نکرده رنگ و رخشو بهش برنگردونه .سیب به آب خیره شد دید رنگ و رخ و عطر و هرچیزی که ازدست داده بود دوباره بهش برگشته ...
به جوون نگاهی کردو هردو نگاهشون به آسمون دوخته شدو با هم خداروشکر کردن
سیب ازجوون پرسید : حالا نوبت شماست این نیمه ی گمشده که گفتی چی بود جریانش؟
جوون گفت چند وقتی حس سرگردونی داشتمواینکه یه گمشده ای دارم که دیگه وقتشه پیداش کنم کلافم کرده بود.خیلی راههارو رفتم تا اینکه شدم شاگرد همین استاد اخلاقم که دارم از پیشش میام .یه روز باهاش صحبت کردم و از نجواهای دلم گفتم، ازدلتنگیم، اینکه نمیفهمم از چیه .استاد با دقت تمام گوش میکردن و وقتی درددلم تموم شد دیدم لبخند استاد روی لباش نشستو بهم گفت : سردرس عشق دارد دل دردمند حافظ...که نه خاطرتماشا نه هوایه باغ دارد ...خوندنو با لبخند شیرینشون رفتن ...
جلسه بعد برام یه روایت گفتن از اهل بیت علیه السلام که مضمونش این بود:«اگه به نیت جمالو زیبایی ظاهری و پول و مکنت بری جلو؛ بیشک هیچ نصیبی نمی بری نه ازجمالو زیبایی نه از پول و مکنت »
بهم گفت خیلی خوبه دلت هوایه عاشقی پیدا کرده خیلی خوبه .اینو گفت و رفت .
جلسه بعد بهم گفت مجنون حواست باشه ملاک لیلی ات روحش باشه نه جسمش .گفت همونطوری که توی قرآن به ما توصیه میکنن و میگن ملاک برتری انسانها تقواست ، نه زیبایی و جاه و مقام و منصب و حسب و نسل و نژاد،بهم گفت : چه بسا روح زیبایی که جسم رو هم جلوه میده و جذاب و دوست داشتنی میکنه و چه بسا روح پلیدی که جلوه و جذابیت و از رنگ و رخ زیبا میگیره و اونو از چشم میاندازه...
چند وقت به صحبتای استادم فکر میکردم تا اینکه امروز استاد بهم گفت:میان عاشق و معشوق هیچ حائل نیست ...خوشا کسی که در این ره بی حجاب رود ،این بیت از لبهای استاد هوش از وجودم برد .مدام تویه مسیر زمزمه اش میکردم و به صحبتای قبلی استاد فکر میکردم تا اینکه با لب جوی و رخ و ساقی و این شد ای خواجه که درصومعه بازم بینی ...کارما با رخ ساقی و لب جام افتاد.جوون نفس عمیقی کشیدو هردوشون نگاهشون به آسمون دوخته شد انگار هردو داشتن به صحبتای استاد فکر میکردن .بعدش هردوشون کنارجویه آب قامت به دو رکعت نماز شکربستن...
لئن شکرتم لازیدنّکم ...
من هماندم که وضو ساختم ازچشمه عشق ...چارتکبیرزدم یکسره برهرچه که هست
می بده تا دهمت آگهی از سرّقضا ...که به روی که شدم عاشق و ازبوی که مست