بینمون فاصله افتاده بود ...از روز اول که رسیدم اونجا هرچی ازدلم گذشت ...هنوزبه زبونم جاری نشده بود برامون می رسوندی ...
تا روز آخرلحظه شماری میکردم تا این فاصله ضریح که بینمون جدایی انداخته برداشته بشه و دستم بهت برسه ...
شب آخر رسید ...اما ...درست لحظه ایکه قراربود دیدار کامل بشه ...بچه کلیدار مریض شد ...بدو.ن اینکه اطلاع بده رفته بود بیمارستان وکلید رو هم برده بود ...
حتی موبایلشم جاگذاشته بود ...حس عجیبی داشتیم هممون ...باور نکردنی بود ...
تا صبح نتونستیم بخوابیم ...ساکمونوجمع کردیم ...یه عده خوابیدن ...با چند تا ازبچه های دیگه رفتیم شبونه کارای فرداروانجام دادیم ...
دو ساعتی مونده بود به اذان صبج که داشتیم دیگ شهد شربتو هم میزدیم ...پلکامون سنگین شده بود ...دیگو خاموش کردیمو رفتیم یکم بخوابیم ...
قبل ازسحربا مشت ولگد یکی از بچه ها بیدار شدیم ...
رفتیم کنار ضریح ...
بعد از نمازاذن دخول گرفتیم از حال وهوای بچه ها فهمیدیم که اذن دخول هم داده شد ...
اگر مجنون دل شوریده ای داشت ...دل لیلی از او شوریده تر بی
اما زمان میگذشت و خبری ازکلیددار نشد ...
قران بازکردم ...داستان عجیب دیدارحضرت موسی علیه السلام با خدا اومد ...
انگار اگه این فاصله برداشته میشد ...یکی طاقت نمیآورد ...مجنون یا لیلی ...
پس مصلحت این شد که فاصله باقی بمونه ...
اگر بادیگرانش بود میلی...چرا ظرف مار ا بشکسته لیلی ...