...

 

خیس شد دوباره بالشتک زیر چشمانم ...دستهایی که بر سرم هوار شد ...و موهایی که کشیده میشد ...

قلبی که دوباره و دوباره و دوباره طریق شکستن گرفت و صدای خرد شدنش در غار تنهایی درونم صدها بار پیچید ...

انگار دیگر جای ماندن نیست ...زمانیکه حریمها شکسته شود و حفاظ امنتیتت از دست برود و از دست هیچکس کاری برنیاید ...

باید غسلی دوباره کرد و طریقی دیگر در پیش گرفت ...

طریق ...طریق رفتن است اینبار ...ماندن فایده ای ندارد ...

از همه کس با ید رفت ...گاه از نزدیکترین ها باید دل کند و رفت  ...

تا دیگر وجودت تنگنای حضور دیگران نشود و راه نفس های بعضی با سخنان تیزت بند نیاید ...

آخ که چقدر تاثیر ...

شاید یک خداحافظی آغاز شروعی دوباره شود ...

.

.

.شاید پایان همه چیز ...