...

 

به کوچه رسیدم داشتم آرام آرام رد می شدم که ناگهان ....

نفهیمدیم نگاه کردم به پیش کوچه ...به پشت سرم ...اما نه انگار باران نباریده بود ...

تنها و تنها سر تا به پای من خیس شده بود...

سرم را بلند کردم دستهایش با یک کاسه ی آبی رنگ سفالی ...هنوز گلهای درون کاسه روی هوا رقصان بودند ...

صدایی زدم ...او که چادرش را برسرش کشیده بود به من نگاهی انداخت ...و قتی متوجه مطلب شد هراسان کاسه ازدستش رها شد ...

جا خالی دادم ...کاسه در جلوی پاهایم هزار تکه شد ....

با لبخند من او شتابان به داخل رفت ...

هرروز در ان لحظه از آن کوجه رد می شوم تا که با آبی که از آن پنجره توسط دستان مهربانت بر کوچه فرود میاید تمام وجودم را خیس نماید ..

هر روز نیت غسلی میکنم به وجودت ای محبوبم ....و دلم هم بارانی میشود با نگاه مهربانت ...

و

این داستان ادامه دارد ...