وای ...بازهم قیل و قال شروع شد .نبرد میان عقل و عشق دررزمگاه دل.

گردو خاکی به پاشد ، عشق متکبرانه گام برداشت به پیش آمد ، عقل ایستاده و تماشا میکرد! بدو رسید ، بگفتا: اینجا قلمرو من است ، چه میکنی؟ دل خانه ی من است .

عقل نیشخندی زد عشق با غضب به او نگریست، سلاح خویش را بالا گرفت ،عقل به او گفتا: بایست زود است نبرد تن به تن .این قلمرو از ابتدا مال من بوده اگر نمی دانی بدان.

عشق قهقهه ای مستانه سرداد، دستها را بالا بردو رجز خوانی آغاز شد :هان ای عقل اینجا در این خانه تنها صدای یک نواست آنهم نوای محبت ، نوای عاشقی که ازساز من است .اینجا منطق و فلسفه را راهی نیست ، برهانت را جای دگر ببر ، گوش شنوایی نیست .هان ای عقل این منم عشق که بردلها حاکم است .قله اش از نوک تا دامنه مال منست ، تو بروقیاس هایت را جای دگر بساز، شکل اول و دوم ،چه دانم !شاید سوم و چهارم یا که قیاسی عکس اینجا کارگر نیست دگر .شهر دل مال من است .

عقل درسکوت به او مینگریست رجز خوانی عشق پایان یافت نوبت به عقل رسید .سلاح منطق را بدست گرفت بگفتا: هان ای عشق گفتی حال بشنواگر دلی است و عشقی درآن لانه کرده از من است ، چشمه اش مال منست قیاس فرقی ندارد حتی کدام شکل، برهان هم قاطع است مغالطه ای نیست اینجاست که حکم میشود: اثبات شی نفی ما عدا نمی کند آری ای عشق اگر بردل برهان نمی آوردم از قیاسات نمی گفتم اکنون اینجا نبودی دراین سرزمین هم جای من است هم جای تو هیچیک تضاد نیستیم بل ما تساوی هستیم با هم قابل جمعیم ، مثل سپیدی و سیاهی نیستیم آری !!دیده ای حتما رمز ماندنت را ، اندیشیده ای بودنت را

عشق به پیش آمد سلاح محبت را پایین آورد!آری دیده ام گاهی اوقات عشقی پدید آمد اما پایداری نداشت در برخی جاودانه شد هنوز درشگفتم چرا؟ تو می دانی ؟

عقل سلاح منطق را به زیر آوردوگفت: آری ، آنجا که عشق شعله ای زدو فوران کرد ، شاید همگان را سوخت و خیلی زود خاموش شد پشتش منطقی نبود تنها و تنها یک حب ظاهری بود پس شد حبی از سر رنگی اما آنجا که یافتی جاودانگی را ، قیاسی نهفته بود ، منطقی حاکم بود .با شناخت از محبوب شعله ای روشن شد ، هر چه رخسار پدیدارتر شعله پرفروزتر ،شد رمزه اسطوره ای ، پایداری ، ماندن ، عاشق شدن عاشقی کردن ، سوختن و سوخته شدن اما با لذت با امید شکل اول پشتش بود ، مقدماتش منطق و فلسفه نتیجه حاصل شد : عشق

می بینی من و تو برای بودن با همیم جدا از هم نیستیم دراین قلعه دل، من خون جاری و تو اکسیژن دررگها .هیچیک بدون آن یک پایدار نخواهد بوداین است من و تو وزیران پادشاه دلیم ، دو پادشه نیستیم که دریک قلمرو نگنجیم عشق فریادی مستانه زد و گفتا: اکنون که شناختمت ، در دل حسی به تو حاصل شد و عقل بگفتش: و من که ازقبل تو را شناخته بودم پیشتر عاشقت گشته بودم برای همین بود که نیش هایت برایم نوش بود عقل و عشق سکوت شدند و هردو گستره قلمرو دل را نگریستند و تا ابد پاسدارآن قلمرو گشتند .انگار ساکت شد ...قیل و قال تمام شد ...

مرداد 1391

22:10