...

چه میشد کرد ، زندگی جریان داشت و اون نمی تونست بشینه .دلش شکسته بود و هیچکس خبرنداشت ...

به سختی سحر رو گذروند اشک های سحری یکم بهش انرژی داد .صبح زود از دره خونه زد بیرون .وقتی بعد ازظهر برگشت 

با رفتار عجیب مادر روبه رو شد .اون با کمی این پا و اون پا کردن گفت : خانم همسایه یعنی همسایه دیوار به دیوارمون برای همبازی 

دوران کودکیت یعنی پسرش اومده خواستگاری ...چی بهش بگم ؟

اون که شوکه شده بود تازه فهمید پچ پچ همسایه ها و قتی اونو میدیدن چی بوده یا رفتارای عجیب مادرش برای چی بوده 

فهمید این خبر بوده که تو محل پیچیده بوده...برای اطمینان بیشتر از مادرش پرسید : از کی این صحبت مطرح شده ؟

مادر گفت : چند وقتی هست راستش بخوای خانم سلیمی اول به یکی دوتا از همسایه ها گفته بود تا اونا واسطه بشن که اگه جواب

تو منفی هست مستقیم نباشه ...

با زدن این حرف مطمئن شد .پسره همسایه کسی که همیشه به چشم برادرش به اون نگاه میکرده اگه کاری داشته بدون هیچ سختی 

به اون میگفته و فکر میکرده اون هم نگاه خواهرانه بهش داره اماحالا ...اونم تو این شرایط ...تصورش خیلی سخت بود ...خیلی 

اون تو وجودش یه تلاطم عظیم داشت و هنوز روح آشفته اش آروم نشده بود . بعد انگار دلیل اون ازدواج یه دفعه ای رو هم فهمیده بود 

دیگه نمی تونست حتی نگاه برادرانه بهش داشته باشه کلا احساس ریخته بود بهم ...اگه دستش می رسید می رفت و...اماخودش رو کنترل کردو به مادرش گفت : من جوابم منفیه ...

شاید تنها دفاعی که داشت همین بود ...جواب منفی ...

مادر تعجب کرد امانخواست فورا جبهه بگیره ...تو اون لحظه راحتش گذاشت تا بیشتر فکر کنه .

مادر برای اینکه توجهش جلب کنه شروع کرد به تعریف کردن که گفته چقدر بهت علاقه داره به خاطر تو همه سرمایه اش رو جمع کرده تا بتونه خوشبختت کنه ...گفته یا تو یا هیچکس ...

اما اون انگار با شنیدن این صحبت ها نه تنها آروم نمی شد انگار داشت از تو آتیش میگرفت و شعله ها فروزان تر میشد ...

اون حتی دیگه دلش نمی خواست پسره همسایه رو که مثل برادرش بود ببینه ...

در اتاق رو بست رفت به ظاهر سره کتاباش ...شروع کرد به ورق زدن ...

.

.

.