...

امروز صبح با صدای زنگ موبایلم از خواب بیدار شدم ...

یکی از شاگردای کلاس تئاترم بود ...

یادش بخیر تابستون پارسال با هزارو یک جور مشکل بالاخره تونستیم با چند تا از بچه های دبیرستان یه کار تئاتر ببریم رو صحنه ...

یک از اون دخترا بعد از جشنواره ازم اجازه خواست تا نمایشنامه رو ببره با بچه های مدرسشون تمرین کنن تا برای جشنواره مدارس ببرن رو صحنه ...

منم بهش اجازه دادم ...

بعد از اون روز امروز بهم زنگ زدو گفت تونستن در سطخ منطقه اول بشن و قراره برن جشنواره استانی ...

خیلی خوشحال شدم ...برق خواب از سرم پرید ...

ازم خواست تا برم کارشون رو برای اصلاح نهایی ببینم منم چی میتونستم بگم با این که الان درگیر امتحانات و انتخابات با هم هستم و یه سری کار دیگه ولی از اونجایی که هنوز هم عاشق تئاترم بهش گفتم : باشه ...حتما میام ...

هنوز شوقی که تو صداش بود تو گوشمه ...حس خوبی بود که از اون به من هم منتقل شد ...

:)

یه حس خوب ...الحمدلله ...