شنبه صبح بود و بعد ازکلی خستگی از خواب بیدار شدم ...دوشنبه یه امتحان سخت و نفس گیر در پیش روم بود ...

فکر امتحان داشت دیوونم میکرد ...

تا بعد ازظهر اصلا دستم به سمت کتاب نرفت ...غروب برای دوساعت خوابیدم تا ذهنم آروم بشه ...

بیدار شدم و خیلی صاف و ساده به خداگفتم : خواهش میکنم کمکم کن ...

بلند شدم رفتم سر کتاب ...اصلا به حجمش نگاه نکردم شروع کردم به خوندن ...الحمدلله یه نقطه مثبت اینجا بود که تعداد زیادی از درسها رو در طول ترم چند بار خونده بودم اما مهم قسمت آخر کتاب بود که همش حفظ کردنی بود ...

حتی به اون قسمت فکر هم نمیکردم ...هیچی اونشب تا 12 شب یه تعداد درس رو خوندم ...

فردا ی شنبه یعنی یکشنبه فقط یه روز مهلت داشتیم با توجه به اینکه فکر میکردم امتحان ساعت 8 صبح هست ...

ساعت همنیطوری با سرعت سپری میشد اما درسهابه سختی پیش می رفت ...به خصوص هرچی به سمت انتهای کتاب نزدیک میشدم ...

تازه اون قسمت رو هم هفته قبل تو فرصت هایی که داشتم یه دور تقریبا خونده بودم ...

ساعت 10 شب شده بود و هنوز سه در مونده بود تازه تمرینارو که اصلا نخونده بودم از اونطرف یه سری نمونه سوال استاد داده بودن که اصلا نگاشم نکرده بودم ...

خلاصه یه لحظه احساس کردم دیگه واقعا ذهنم نمیکشه ...خسته و داغون داغون ...تو اتاق کوچیک وباصفای خودم بودم درش بستمو اشک بود که از چشمام ریخت پایین ...همونجا دستمو بردم بالا گفتم خدایا من غلط کردم ...توبه میکنم از گناهایی که مرتکب شدم کمکم کن ...

بعدش دوباره شروع کردم به خوندم تقریبا 11:30 بود که تموم کردم ...از خستگی وقتی سرم گذاشتم رو بالشت نفهمیدم کی خوابم برد اما خوب نتونستم استراحت کنم چون انگار ذهنم روشن بود درگیر امتحان 

صبح زود بلند شدم و بعد از نماز یه بیست دقیقه چشام بسته شد انگار به یه خواب عمیق فرورفته بودم داشتم خواب میدیدم که یه دفه از خواب بیدار شدم ...اما خوابش خیلی بهم چسبید طوری که ذهنم آرومه آروم شد ...

به خیال اینکه امتحان ساعت 8 صبح هست راه افتادم تا 7 صبح برسم حوزه تا با بچه ها یه مباحثه ای داشته باشیم ...تو راه دست به دامن ملائکه شدم گفتم نوکرتونم من همه تلاشمو کردم هفته پیشم که شاهد بودین فرصت چندانی نبود خواهشا سر امتحان بهم برسونین ...

تا اینکه رسیدم یکی دوتا از بچه ها اومده بودن .شروع کردیم همون نمونه سوالارو خوندن الحمدلله مفیدبود که یه دفه دیدم ساعت نزدیک 8 صبح به بچه ها گفتم چرا بقیه نیومدن یهو بهم خندیدن گفتن امتحان ساعت 10 صبح ...

آخه یه سری امتحانا که اصلی هست و از قم میاد ساعتش سراری برگزار میشه .تو اون لحظه خدا رو تو دلم شکر کردم انگار که یه انرژی مضاعف گرفتم خب دوساعت دیگه وقت بود و میشد یه مرور خوب با بچه ها داشت به خصوص اینکه یدالله مع الجماعة ...اینجور زمانا که انگار با دوستات درس میخونی و برای همدیگه تو ضیح میدیم انگار خداوند عنایت میکنه و فهم خودمون هم بالا میره و ذهن از حالت خاموشی به حالت آماده درمیاد ...

امتحان شروع شد بعد از قران و دعای فرج برگه ها پخش شد نگاشم نکردم چشمامو بستم یه بسم الله گفتم از خدا کمک خواستم ...

الحمدلله امتحان خوبی بود و واقعا باید بگم فقط خدا فقط خدا کمکم کرد تا تونستم از این امتحان نفس گیر جون سالم به در ببرم ...

انشاءالله نتیجه اش همونطوری که احساس میکنم بشه و پیش استاد شرمنده نشم ...