سفارش تبلیغ
صبا ویژن
سکوت سنگ، فریاد دل

 

 

 

...

 

او که درکودکی با منبع پیام الهی حضرت ختمی مرتب پیامبر گرامی اسلام آشناشده بود و در جنگ قادسیه همراه ایشان بود و بعد از آن حضرت 

دررکاب مولای متقین امیرالمومنین حیدر کرار علی بن ابی طالب علیه السلام بود و در نبردهای صفین ،جمل و نهروان همراه ایشان بودند و در نهایت 

در دربار معاویة بن ابو سفیان  لعنةالله علیه به همراه فرزند ذکورش درراه عشق مولایش حضرت علی علیه السلام سر از تن وی و فرزندش جداشد ...

...

و امروز بیش از 10 قرن از شهادت این یار دیرینه ی رسول گرامی اسلام میگذرد و اینچنین وهابیت ملعون بی صفت که از انسان و انسانیت بویی نبرده اند و با 

خوی وحشی گری و سبعیت رشد یافته اند هنک حرمت میکنند به مقام این صحابی پیامبر خدا و امیرمومنان علیه السلام و پیکر پاک و مطهر این عزیز بزرگوار را 

درحالیکه در رقص و پایکوبی بوده اند از قبر بیرون آورده و به مکانی نامعلوم میبرند ...

...

وای به حال این وهابیون بی صفت رذل و پست و تمام کسانی که از آنان حمایت میکنند ...با وجودی که دیدند پیکر مطهرش سالم می باشد و هنوز آب برزیر پوستش 

روان است اما از خواب غفلت بیدار نشده اند ...

آری وقتی تمام وجودت از حرام الهی پر شود دیگر حتی نشانه های حق هم نخواهد توانست وجود سیاه و پلشت این نامردمان بی مروت را بیدار سازد ...

و امروز قلب امت مسلمان به درد امده ...از ساحت  بقیة الله باید عذر خواهی کنیم که آقا جان ...ما نتوانستیم از مزار این یار شریف جدنان نبی مکرم اسلام صلی الله علیه و آله

و پدربزرگوارتان  امیرالمونین علی علیه السلام دفاع کنیم و نگذاریم دست این نامردمان بی غیرت به جسم پاک و مطهرشان برسد ...

...

آقا جان چشم امید داریم تا شما از کنار پرده خانه ی کعبه ظهور یابید و ما شیعیان و مسلمین جهان و عدالتخواهان در رکابتان ریشه ی این ظالمان بی صفت (وهابیت ، بهاییت ، 

اسرائیل غاصب جنایتکار و دست کثیف امریکا و انگلیس این روباه پیر و فرسوده) را نابود سازیم ...تا جهان بتواند نفسی تازه از جان بکشد ...

...

اللهم عجل لولیک الفرج 

...

خدایا ریشه ی این ظالمان بی صفت ...این وهابیت ، بهاییت ، اسرائیل غاصب و امریکا و انگلیس رذل و پلید را از جا یکسره بکن ...

خلوت دل نیست جای صحبت اضداد ...دیو چو بیرون رود فرشته درآید




 

...

 

به کوچه رسیدم داشتم آرام آرام رد می شدم که ناگهان ....

نفهیمدیم نگاه کردم به پیش کوچه ...به پشت سرم ...اما نه انگار باران نباریده بود ...

تنها و تنها سر تا به پای من خیس شده بود...

سرم را بلند کردم دستهایش با یک کاسه ی آبی رنگ سفالی ...هنوز گلهای درون کاسه روی هوا رقصان بودند ...

صدایی زدم ...او که چادرش را برسرش کشیده بود به من نگاهی انداخت ...و قتی متوجه مطلب شد هراسان کاسه ازدستش رها شد ...

جا خالی دادم ...کاسه در جلوی پاهایم هزار تکه شد ....

با لبخند من او شتابان به داخل رفت ...

هرروز در ان لحظه از آن کوجه رد می شوم تا که با آبی که از آن پنجره توسط دستان مهربانت بر کوچه فرود میاید تمام وجودم را خیس نماید ..

هر روز نیت غسلی میکنم به وجودت ای محبوبم ....و دلم هم بارانی میشود با نگاه مهربانت ...

و

این داستان ادامه دارد ...




گه گاه برای دل خیس و بارانی خویش مینویسم ...

اگر دلی آن را میرباید ...

حکایت همان است ...

حرفی که از دل برآید ...لاجرم بر دل نشیند ....

...




 

...

 

خیس شد دوباره بالشتک زیر چشمانم ...دستهایی که بر سرم هوار شد ...و موهایی که کشیده میشد ...

قلبی که دوباره و دوباره و دوباره طریق شکستن گرفت و صدای خرد شدنش در غار تنهایی درونم صدها بار پیچید ...

انگار دیگر جای ماندن نیست ...زمانیکه حریمها شکسته شود و حفاظ امنتیتت از دست برود و از دست هیچکس کاری برنیاید ...

باید غسلی دوباره کرد و طریقی دیگر در پیش گرفت ...

طریق ...طریق رفتن است اینبار ...ماندن فایده ای ندارد ...

از همه کس با ید رفت ...گاه از نزدیکترین ها باید دل کند و رفت  ...

تا دیگر وجودت تنگنای حضور دیگران نشود و راه نفس های بعضی با سخنان تیزت بند نیاید ...

آخ که چقدر تاثیر ...

شاید یک خداحافظی آغاز شروعی دوباره شود ...

.

.

.شاید پایان همه چیز ...




 

 

 

 

...

 

 

درمیان کوهستانی زیبا در جایی خوش آب و هوا شهری قرار داشت که در آن حکومتی بود که براساس آراء مردمش اداره میشد ...

مردم این شهر روزهای پرشوری را میگذرانند ...به خاطر قابلیت هایی که داشت مانند نگینی درخشان  درانگشتری زرین چشم تمامی همسایگانش را جذب نموده بود  .برای همین دولت های  همسایه همگی تلاش میکردند تا شخصی که برمسند مینشیند با آنان همپیمانه شود ...اما مردم هشیار آن شهر تا آن روز اجازه این امر را نداده بودند ...چرا که در گذشته ازپدرانشان نابودی تمام شهرهایی را که سرسپرده آنان شده بودند را شنیده بودند و این داستان ها را سینه به سینه انتقال داده بودند تا آنان در این تار عنکبوت گرفتار نشوند...

این روزهای پر شور هر روز به لحظه نزدیک تر میشد ...

در آنجا رسم نبودر ؤسای  که توسط مردم برگزیده میشدند برای دوره بعد ،در انتخاب فرد بعدی ،دخالتی داشته باشد ...معمولا برخی از ریاست ها  که احساس زرنگی داشتند در زمان ریاست خود 

یک گروهی تشکیل میداند که در دوره جدید آن گروه وارد کار میشد ...

اما انگار اتفاقات جوره دیگری داشت رقم میخورد ...در این دوره رئیسی که درحال جابه جایی بود شخص منتخب خود را درتمام مراسم ها همراه میبرد و به همه معرفی میکرد ...

این امر سبب شده بود تا مردم نسبت به وی حساس شوند و اصلا این عمل او را نمی پسندیدند ...آنان احساس میکردند این شخص میخواهد نظرش را برمردم شهر تحمیل نماید و در این لحظات 

مردم شهر احساس خطر عجیبی داشتند ...

از آنطرف عده ای باهم ائتلاف کرده که از دل مردم بودند حتی برای حفظ دیواره های شهر برخی از اعضای خانواده شان را از دست داده بودند کارهای بسیاری هم نمود ه بودند اما شعارشان با عقاید 

مردم شهر جور نبود ...آنان فریاد تکنو پولی سر میدادند و در شعار های خود ، خود را تکنو کرات معرفی میکردند ...مردم شهر با تکنولوژی و علم هیچ مخالفتی نداشتند

اما نمی خواستند حاکم مطلق شهر جز خدا باشد ...اما این عقیده همه چیز را حتی قانون اساسی شهر را تحت الشعاع قرار میداد ...بنابراین مردم باز حساس تر شدند ...

آنان اینبار با دقت بیشتری نمایندگان جدید را بررسی میکردند ...برخی دیگر حتی قدرت مدیریتی هم نداشتند ...برخی حزب باد بودند ...دقتشان همچنان بیشتر می شد .

مردم به نزد  پیر فرزانه ی  شهر، کسی که همه به او اعتماد داشتند و منبع وحدت و یکپارچگی شهر بود ، رفتند و از او راهنمایی خواستند تا بدانند شخص مورد نظر باید چه ویژگی هایی داشته باشد تا بعد از انتخابش شهر از مسیری که در پیش گرفته منحرف نشود ...

به آنها گفت: اعتقاد به خدای یکتا و قبولی حاکمیت مطلق او و حاکمیت جانشین مطلق او و ...شجاعت ...معایب شاهان قبلی را نداشته باشد ولی محاسن آنان را داشته باشد ...روحیه ی کارو فعالیت را داشته باشد ...جوان و پرجنب و جوش باشد ...و ...

و مردم شهر بی سروصدا دراوج بررسی و تلاش و کوشش به نظرات و صحبت های منتخبین توجه داشتند ودر حال انتخاب اصلح ترین بودند ...