امروز مثل همیشه صبح بدو بدو وارد حوزه شدم ...کلاس اول تشکیل شد ...نحو عالی ...اما نمیدونم چم شده بود که یکم خوابم میومد
کلاس به اتمام رسید ...بعدش ساعت استراحت یکی از بچه ها از پایین با شتاب اومدو صدام کرد ...با تعجب پرسید: از گربه نمی ترسی !؟
گفتم : نه ...برای چی ؟
گفت : بیا بریم تا بهت بگم ...
با هم رفتیم پایین ...
گفت : پشت سطل آشغال نگاه کن ...
من با تعجب سطل رو کنار زدم و با شگفتی تمام مواجه شدم ...
یه گربه ی ناز خوابیده بود و پنج شش تا بچه گربه دورش بودن ...کوچول موچولو ...
شبیه مادرشون بودن ...
کم کم بچه های دیگه هم اومدن ...گربه یکم ترسیده بود ...یکی از بچه ها رو فرستادیم تا شیر و سوسیس بخره ...
خریدو اومد ...با دردسر براش یه ظرف غذای یه بارمصرف پیدا کردیم ...شیر ریختیم توش ...ولی درکمال شگفتی نخورد
سوسیس و براش باز کردیم یکم بادست خوردش کردم گذاشتم جلوش ...شروع کرد به خوردن ...
اینقد جالب بود ...وقتی خورد چشماش باز شد ...ضعف کرده بود ...
بچه هاش چسبیدن به مادرشون ...دستکش دستم کردم خواستم جابه جا شون کنم ...اما محکم موکت رو گرفته بود
نشد ...خواستم یه جای بهتر بزارمش ولی خودش نخواست ...
این شد که همونجا با بچه هاش مونده ...
خیلی برام جالب بود تا حالا یه گربه با این همه بچه کوچولو یه جا پخش مستقیم ندیده بودم ...
حیف گوشیم شکسته و دوربین نداشتم فیلمش بگیرم تا براتون بزارم ...