سفارش تبلیغ
صبا ویژن
سکوت سنگ، فریاد دل

امروز مثل همیشه صبح بدو بدو وارد حوزه شدم ...کلاس اول تشکیل شد ...نحو عالی ...اما نمیدونم چم شده بود که یکم خوابم میومد

کلاس به اتمام رسید ...بعدش ساعت استراحت یکی از بچه ها از پایین با شتاب اومدو صدام کرد ...با تعجب پرسید: از گربه نمی ترسی !؟

گفتم : نه ...برای چی ؟

گفت : بیا بریم تا بهت بگم ...

با هم رفتیم پایین ...

گفت : پشت سطل آشغال نگاه کن ...

من با تعجب سطل رو کنار زدم و با شگفتی تمام مواجه شدم ...

یه گربه ی ناز خوابیده بود و پنج شش تا بچه گربه دورش بودن ...کوچول موچولو ...

شبیه مادرشون بودن ...

کم کم بچه های دیگه هم اومدن ...گربه یکم ترسیده بود ...یکی از بچه ها رو فرستادیم تا شیر و سوسیس بخره ...

خریدو اومد ...با دردسر براش یه ظرف غذای یه بارمصرف پیدا کردیم ...شیر ریختیم توش ...ولی درکمال شگفتی نخورد

سوسیس و براش باز کردیم یکم بادست خوردش کردم گذاشتم جلوش ...شروع کرد به خوردن ...

اینقد جالب بود ...وقتی خورد چشماش باز شد ...ضعف کرده بود ...

بچه هاش چسبیدن به مادرشون ...دستکش دستم کردم خواستم جابه جا شون کنم ...اما محکم موکت رو گرفته بود

نشد ...خواستم یه جای بهتر بزارمش ولی خودش نخواست ...

این شد که همونجا با بچه هاش مونده ...

خیلی برام جالب بود تا حالا یه گربه با این همه بچه کوچولو یه جا پخش مستقیم ندیده بودم ...

حیف گوشیم شکسته و دوربین نداشتم فیلمش بگیرم تا براتون بزارم ...




درعجبم از حال انسان هایی که ظرف وجودشون حتی ...

چی بگم آخه ...

حتی از یه قاشق چایخوری هم کوچیکتره ...

باشد که بزرگ شویم ...ظرف وجودمان عمیق شود ... دراین ظرف حتی یک قطره هم به زور جای میگیرد ...

 




اللُهم صلُ علی فاطمة و ابیها و بعلها و بنیها وسر المستودع فیها بعدد ما احاط به علمک

والعن الجبت و الطاغوت بعدد ما احاط به علمک

خواهد رسید روزی که فاطمیه هم از اسم زمان به اسم مکان تبدیل شود ...

اللهم عجل لولیک الفرج ...

 




بینمون فاصله افتاده بود ...از روز اول که رسیدم اونجا هرچی ازدلم گذشت ...هنوزبه زبونم جاری نشده بود برامون می رسوندی ...

تا روز آخرلحظه شماری میکردم تا این فاصله ضریح که بینمون جدایی انداخته برداشته بشه و دستم بهت برسه ...

شب آخر رسید ...اما ...درست لحظه ایکه قراربود دیدار کامل بشه ...بچه کلیدار مریض شد ...بدو.ن اینکه اطلاع بده رفته بود بیمارستان وکلید رو هم برده بود ...

حتی موبایلشم جاگذاشته بود ...حس عجیبی داشتیم هممون ...باور نکردنی بود ...

تا صبح نتونستیم بخوابیم ...ساکمونوجمع کردیم ...یه عده خوابیدن ...با چند تا ازبچه های دیگه رفتیم شبونه کارای فرداروانجام  دادیم ...

دو ساعتی مونده بود به اذان صبج که داشتیم دیگ شهد شربتو هم میزدیم ...پلکامون سنگین شده بود ...دیگو خاموش کردیمو رفتیم یکم بخوابیم ...

قبل ازسحربا مشت ولگد یکی از بچه ها بیدار شدیم ...

رفتیم کنار ضریح ...

بعد از نمازاذن دخول گرفتیم از حال وهوای بچه ها فهمیدیم که اذن دخول هم داده شد ...

اگر مجنون دل شوریده ای داشت ...دل لیلی از او شوریده تر بی

اما زمان میگذشت و خبری ازکلیددار نشد ...

قران بازکردم ...داستان عجیب دیدارحضرت موسی علیه السلام با خدا اومد ...

انگار اگه این فاصله برداشته میشد ...یکی طاقت نمیآورد ...مجنون یا لیلی ...

پس مصلحت این شد که فاصله باقی بمونه ...

اگر بادیگرانش بود میلی...چرا ظرف مار ا بشکسته لیلی ...