سفارش تبلیغ
صبا ویژن
سکوت سنگ، فریاد دل

         لو کان فی قلبی کقدر قلامه             حبُاً لغیرک ما أتتک رسائلی   *



        اگر درقلبم مثل خرده های چوب حب نسبت به غیره تویی بود 
                                
                                                      نامه هایم سمت تو فرستاده 
                                                                          
                                                                                       نمی شد ...




----------------------------------------------------------------------------------------------------------
* شعر ا ز یک شاعر عرب ...



یادم میاد وقتی کوچیک بودم ...همه عشقم داداش بود ...

همه مردای عالمو با داداش مقایسه میکردم ...هرکی با این قیاس جور بود برام محترم بود و مابقی هیچ محل اعرابی نداشتن ...

هرچی بزرگتر میشدم لزوم و وجود این سایه رو بیش تر از قبل احساس میکردم ...مثل وقتایی که یه عده ای مزاحمت ایجاد میکردن و برای خلاصی ازدستشون پناه میبردم به سایه ای به نام داداش 

سایه ای که همیشه زیرش آرامش و احساس میکردم ...

هرروز که میگذشت به قدو بالاش بیشتر نگاه میکردم و احساس میکردم بزرگترین مردی که تو زندگیم دیدم داداشه ...

داداش ...گارداش ...my brother...اخی ...واژه ای که الفاظش در زبان های مختلف متفاوته ولی  معانش مشترک ...

فک نکنم تا لحظه ای که نفس آخر رو بکشم کمبود این کوه استوار رو پشت سرم احساس نکنم ...

برای همیشه در تمام زمان ها جاری جاری جاری ...و جای سایه ی خالیش همیشه باقی باقی باقی ...

د مثل داداش  




ش ...

....شای ....

..........شاید....

ای ک ...

..........ای کا...

....................ای کاش ...

ای ترنم باران وجودم ....ای بهار دلهای بی قرار

ای که سامانی مرا در،دم ...ای که وجودم با تو معنا گشته 

ای کاش ...ی ..ی ...ع.. یع...یعنی ....

ای که دلم با تپش تپش دل تو ...از تپش بازمی ایسته ...

چ ...چه...چطور بگم ...ز ...زبو...زبونم بند میاد ....

ای که نمی دونم وقتی ببینمت ...بی اختیار گریه ام میگیره یا خنده مستانه ...

فقط ...بزار بگم ...

نگام نکن ...

می گم ...

مولا ...این جمعه هم داره میاد ....من که هنوز اونقدر به درد بخور نشدم که به درد حکومت اسلامیت بخورم 

ولی ...آخه ...آخه ...

می دونم تا اینجا اینقد هول شدم که خودمم نفهمیدم چی گفتم ...

می بینی ...

هنوز جلوم نیستی که نگات کنم ...که حرف بزنم باهات ....دست و پامو گم کردم ...

نمی دونم چی بگم ...از کجا بگم ....

...

......

........

..........

فقط برام دعا کن ...تا وقتی میای تو تیم مقابلت توپ نزنم ...دعام کن اگه قراره راهم غلط بشه ...قبل از اومدنت برم ....

برام دعا کن ....می خوام اگه بودم تو زمین اسلام بازی کنم لباس تیم بچه، شیعه های مخلَص  رو تن کنم ...

دعام کن تا ...

******************************************************************************

 

ای غایب از نظر به خدا میسپارمت ...جانم بسوختی و بدل دوست دارمت 

 

.......................................................................................................................................

اللهم عجل لولیک الفرج ...

 




سالها جمله ای ذهنمو مشغول کرده بود ...

یعنی چی ؟

چراغی که به خانه رواست به مسجد حرام است ...

اصلا این جمله از کجا وارد شده ...یعنی واقعا ما در روایات همچین روایتی داریم ...

بزرگتر که شدم خیلی بزرگتر ...وقتی با کتب دینی آشنا شدم ...

یه جورایی تحقیق کردم ...دیدم نه بابا ...همچین روایتی نیست که نیست

به قولی کی گفت کی نگفت ...از کیسه  ابو حریره بوده ...حکایت پیازه أکُه تو شهر مکه* ...

خلاصه اینکه ...این جمله یا بهتر بگم این قیاس باطله ...یه جور مغالطه که لباس برهان پوشیده ..

تو اسلام نقطه مقابل این مغالطه هست ...روایتی که میگه ...(مضمون روایت )وقتی صدای مظلوم را شنیدین و به یاریش نرفتین ...لیس المسلم

خب دیگه ...شهری است پرکرشمه و حوران زشش جهت ...همه گرگ هادندون تیز کردن تا همونطوری که اناجیل مختلف و تواریت جدید نوشتن یه چند جلد کتاب روایی جدیدم برای ما تولید کنن ...

پس چشم دل بازکن جان بینی ...آنچه نادیدنی است آن بینی

چراغی که به منزل رواست ...به مسجد ...حرام ...نیست ...نیست ...نیست

* روزی درشهر مکه پیازها مانده بود بردستان تاجری ..رفتند نزد ابوحریه پولی دادندتا روایتی جعل کند ...اون نیز کوتاهی نکرد...گفت : هرکس پیازه اکه را درشهر مکه بخرد و بخورد میرود بهشت ...یه پوست پیازم نموند ...(مضمون تاریخی )




محمد مهدی ...3سالو نیمه

خاله ...

شب شهادته حضرت زهرا سلام الله علیها

محمد مهدی: خاله تو هم باید بیای بریم پارک ...زود باش

خاله: آخه من کار دارم

محمد مهدی: نه باید بیای ...

خاله: باشه ...صبرکن تا حاضر بشم ...

محمد مهدی: خاله زود باش

خاله : ای بابا ...دارم حاضر میشم

لباسامو پوشیدم ، محمد مهدی کفش پوشیده جلوی در وایستاده بود .من مانتوی مشکی با روسری مشکی و کلا مشکی پوشیده بودم رفتم تا جلوی در که محمد مهدی با تعجب به من نگاه کرد و گفت ...

محمد مهدی : خاله !!!!!!!!! اینجوری میخوای بیای پارک ...

خاله : من که فهمیدم حساس شد ه گفتم : بله ...همنیطوری میخوام بیام مگه چه اشکالی داره ...

محمد مهدی : چشماش گرد شده بود و رگ غیرتش زده بود بیرون ...دوباره تکرار کرد ...نه خاله ...اینجوری خوب نیست ...چادر سرت کن

خاله : نه ...میخوام همینطوری بیام ...

از من انکار و از اون اصرار

همینطوری داشت امر به معروف میکرد ...رفتم اونطرف چادرمو برداشتم داشتم سرمیکردم ...که وسط صحبتش منو دید...

محمد مهدی: باریکلا خاله جون ...باریکلا ...چادر سرت کن ...

خاله : خندم گرفته بود ...از یه طرفم فک میکردم بچه ها فطرتشون از همون کودکی قبح و حسن افعال رو درک میکنه ...این شیوه زندگی و نوع تربیته که در مسیر بزرگ شدن باعث تغییرشون و دور شدن از فطرتشون میشه

تویه خیابون یهو بهم گفت

محمد مهدی : خاله جون حالا همه بهت میگن چه دختر گلی ...

:)

بعد از پارک با هم رفتیم هیئت ...