سکوت سنگ، فریاد دل

به شوق رسیدن به تو پر درآوردم پروانه ای شدم در مسیر رسیدن به شمع وجودم ...

رسیدم و دورش چرخیدم پرهام سوخت و افتادم روی زمین کنار شمع مغروری که میسوخت اما خم به خودش نمیاورد ...

آن لحظه  فهمیدم تو نبودی اشتباهی گرفته بودمش ...میشنوی ...میشنوی صدای دلمو ...اینجا افتادم بدون بال و پر ...

منتظرم تا بیای به شوق دیدنت دوباره پرواز بشم پرواز ...پرواز ...

...




تو کوچه پس کوچه های خلوت خیالم داشتم دنبال یه کوچه ای میگشتم که هیشکی نباشه هیشکی ...خوب دقت کردم همه اطراف را دیدم هیشکی نبود میخواستم آماده بشم برای یه خیال حرام ...آره حرام خیالی که توی ظاهر من بروزی نداره هیچکسم نمیبینه که بخواد بهم ایراد بگیره فقط آره فقط به اینجا که رسیدم گفتم فقط کی ؟ فقط من و ...من و ...من و ....چشمامو بستم گفتم وای به من ...آدما چیکارن توی کوچه پس کوچه های خیالات من ...اصل کاری که نباید بدونه که حاضره داره منو میبینه ...تازه به جز شاهد اصلی دوتا شاهد دیگه هم هستن که زل زدن به من فرشته سمت چپ و فرشته  سمت راست تازه از این بدتر شاهدی که فردای قیامت شهادت میده به تمام اعمال من ...امام عصرم ...داره منو میبینه ...پس دیدم حتی توی آن کوچه ی تاریک تاریک و خلوت ذهنمم تنها نیستم چهار تا ناظر دیگه با خودم هستن که روی هم میشیم پنج تا ...برگشتم از آن خیال حرام زبان به استغفار باز کردم ...استغفرالله ربی و اتوب الیه ....

...




شب بود و سر کتاب ...یه امتحان سخت و صفحات خیلی زیاد از یه طرف، از آن طرف هم خیلی دلم گرفته بود یه جورایی حالم اینجایی نبود یه هوای دیگه ای داشتم ...

چشمم به صفحات کتاب بود و قیل و قال ها و چشمام خیس از اشک ...همانجا روی کتاب سرمو گذاشتم گریه کردم ...

نمیدونم تا حالا اینجوری شدین ...دلتون یهو هوایی شه ...تنگ بشه ...تنگ چیزی که نمیدونین چیه ...حالتون عوض شه ...خیلی حال عجیبیه ...

اینجور وقتها اگه سرسجاده باشم حتما قران باز میکنم ببینم خدا توی نامه اش چه پیام خصوصی برام فرستاده اگرم نباشم میرم سراغ یار قدیمیم دیوان حافظ 

برش داشتم آمدم نیت کنم گفتم چی نیت کنم ...یکم تامل کردم بعدش یه نفس عمیق کشیدم و به هم صحبت تنهاییام که همیشه دردل باهاش میکنم گفتم بهم بگو از زبان حافظ باهام حرف بزن...

بدجوری داغونم ...یه چیزی بگو آرام شم ...

چشمامو بستمو رو به قبله بازش کردم ... باورم نمیشد ... لبخند و اشک قاطی شده بود ...اصلا انگار یهو یه چیزی توی دلم جرقه زد انگار روشن شد همه وجودم ...باورتون نمیشه آرام شدم یه جور عجیبی آرام شدم ...وقتی به این مصرعش رسیدم که میگه ...دلم امید فراوان به وصل روی تو داشت ...یاده آن داستان افتادم که آن شخص بعد از چهل بار رفتن به حج واجب موفق به دیدار نشده بود و برای بار چهل و یکم که با ناامیدی و شکسته دلی تام رفته بود وقتی به محضر حضرت رسیده بود آقا گفته بودن کجا بودی من خیلی وقته منتظرتم ...

دلم ز شوق روی تو مجنون گشته و شیدا ... برون آر مرا از این غیبت زشوق وصل خودت  

 غزل براتون نوشتم بسیار زیباست امیداوارم شما هم از خوندش لذت ببرین ... شاید نامه باز نشده دوست هممون به هممون باشه ...

                                               درین زمانه رفیقی که خالی از خللست               صراحی می ناب و سفینه غزلست

                                      جریده رو که گذرگاه عافیت تنگست                     پیاله گیر که عمر عزیز بی‌بدلست
                                      نه من ز بی عملی در جهان ملولم و بس              ملالت علما هم ز علم بی عملست
                                      به چشم عقل در این رهگذار پرآشوب                  جهان و کار جهان بی‌ثبات و بی‌محلست
                                      بگیر طرّه مه چهره‌ای و قصه مخوان                     که سعد و نحس ز تاثیر زهره و زحلست
                                      دلم امید فراوان به وصل روی تو داشت                 ولی اجل به ره عمر رهزن املست
                                       به هیچ دور نخواهند یافت هشیارش                    چنین که حافظ ما مست باده ازلست




الدنیا سجن المؤمن ...آره واقعا اگه خوب نگاه کنیم دنیا مث یه زندون میمونه ،زندونی که زندانبانش خودتی ...زندونی که از هرطرف با یه دلبستگی یه میله زدی به این قفس تنگ و نفس گیر 

زندونی که حتی یه در کوچیک هم برای فرار ازش یادمون رفته بذاریم. روزی هم که وقت رفتن میشه آنقدر به این قفس تنگ و تاریک عادت کردیم که دیگه فکر میکنیم میخوان جونمون بگیرن دودستی میله های قفس رو میگیریم و فریااااااد میزنیم ...نه ...نه ....نمیخوام بیام ...من عادت کردم ...عادت 

یادمون رفته این قفس محل موندن نبوده قرار بوده محل گذر باشه ...چه کسی را دیدین تو محل عبور جا بگیره زمین گیر بشه و دیگه یادش بره داشته عبور میکرده ولی نه ...انگار آره ...من یا نه ،ما یادمون رفته قرار بوده فقط یه عابر باشیم و توی مسیر از زیبائیها لذت ببریم و چشممون را به روی بدیهاش ببندیم و یه توشه مختصر برداریم که توی راه موقع رفتن نمونیم ....اما چی شده ...چی شدیم ...چی شدم ...ما که موندیم ....ها ...آره ...درسته ...موندیم و یادمون رفته باید بریم ...بریم ...

شبها موقع خواب یه جوری میریم تو رختخواب که انگار قرار واقعا صبح بیدار شیم ...اما اگه حتی یه لحظه یه لحظه فکر کنیم که از پس  این خواب بیداری توی این عالم نیست آنوقت چه طور میخوابیم ...

با بچه ها قرار گذاشتیم شروع کنیم هر شب تلقینی که به میت میدن را موقع خواب خودمون برای خودمون بخوانیم ...اما از آن شب که توی حرم شاه عبدالعظیم با بچه ها قرار گذاشتیم هر شب آمدم بخونم یه خوف عجیبی وجودمو میگیره ....هنوز نتونستم بخونم ...نمیدونم خودمم وا موندم چرا ...چرا ...میدونم چرا ...ترس دارم ...ترس اینکه واقعا شب اول قبر تنهام تنهای تنها ...من میذارن توی یه جای تنگ و تاریک و چند قطره اشک میریزن و بعدش میرن میرن که به بقیه دنیاشون برسن و من میمونم و اعمالی که با خودم از این عالم بردم و یه متر کفن سفید ....ترس داره ...نه ....

تازه اول بدبختیه ...وای من چیکار کردم ....چه کارا که نکردم ...

خدایا ان موقع منم و تو و نکیر و منکر ...ان لحظه که میگن مَن ربُّک ...چی بگم وقتی توی دنیا میگفتم الله اکبر ولی واقعا راست میگفتم ؟؟؟؟....وقتی میگن مَن رسولک ...میگم اشهد ان محمد رسول الله ولی واقعا به فرستادت اعتقاد داشتم به نوشته هایی که توی قران آورده بود عمل کردم اصلا رفتم ببینم چی توی این کتاب نوشته تا وقتی میگن من کتابک ...وای وای وای ...وای وای وای ....وای وای وای ...چیکار کردی با خودت چیکار کردی ...اگه همین امشب چشمات بسته بشه و روح برای همیشه از تنت جدا شه ...وای وای وای ....وای وای وای :"(((( 

حال و روزم خوش نیست ...داغون داغونم ...تا امروز فکر میکردم چقد مسلمانم امروز میبینم ای بابا کجای کاری!!! مسلمانی که به دینش عمل نداره چه اسلامی چه کشکی چه دوغی ...دیگه به خودم که نمیتونم دورغ بگم میتونم ....

امام زمان به جون خودم گیر کردم وسط این همه پریشانی امشب شب شهادت پدرتونه یتیمی بد دردیه آقا آنهم توی سن پنج سالگی ...آقا شما بشین چراغ راهم ...من بدون دستگیری شما توی این زندون تاریک حتی یه قدمم نمیتونم بردارم ...

نمیخوام به مرگ جاهلیت از این عالم برم ...

من یه مرگ میخوام آنم فقط شهادته ...شهادت ...




دوستم طلا سازه داشت تعریف میکرد که یکی از همکاراش یه روز آمد و با ناراحتی گفت : دخترم گم شده.دوستم که تعجب کرده بوده بهش میگه : دخترت آنهم دوباره تکرار میکنه میگه بله دیگه دخترم .بعد دوستم دوباره با تعجب ازش میپرسه دخــــــــــــــــترت !!!!!!!!!! آنهم میگه سگم را میگم دیگه دخترم گم شده ....

دوست ما بهش یه نگاه میکنه و میگه : به سگ میگی دخترم بعد میاریش توی خونه زندگیت این حیوان نجس بغلشم میکنی بهش میگی دخترم ؟؟؟؟

آنهم میگه : خوب این حیوان از انسان ها با وفاتره اصلا تو یه دلیل برای من بیار از نجس بودن سگ که توی قرآن باشه ....

دیروز به من گفت : این از من خواسته گفتم خوب باشه میریم دنبالش ....

بالاخره یه دلیلی هست که سگ در دین ما همطراز خوک قرار گرفته ....چون در قرآن صراحتا به نجاست گوشت خوک اشاره شده در سوره بقره آیه 173 « انما حرّم علیکم المیته و الدم و لحم الخنزیر و اهل به لغیر الله »  و آیه 145 سوره انعام «  لا أَجِدُ فی‏ ما أُوحِیَ إِلَیَّ مُحَرَّماً عَلى‏ طاعِمٍ یَطْعَمُهُ إِلاَّ أَنْ یَکُونَ مَیْتَةً أَوْ دَماً مَسْفُوحاً أَوْ لَحْمَ خِنزیرٍ فَإِنَّهُ رِجْسٌ أَوْ فِسْقاً أُهِلَّ لِغَیْرِ اللَّهِ بِهِ فَمَنِ اضْطُرَّ غَیْرَ باغٍ وَ لا عادٍ فَإِنَّ رَبَّکَ غَفُورٌ رَحیمٌ 

ولی درمورد نجاست سگ در قرآن مستقیما اشاره ای نشده ....البته آن شخص باید خودش میرفت دنبال این قضیه و قبل از اینکه این حیوان را داخل در تمام زندگیش کنه بعد هم از دوریش غمناک بشه راجع بهش میدونست بالاخره وظیفه ی هر انسان مومن و مسلمانی توی هر دینی اینه که احکام دینش را بشناسه ...حداقل اینه که به صورت تعبدی بدونه حتی اگر دلیل آیه یا روایی اش را نشناسه ...خوب بگذریم 

من آمدم جستجو کردم و رسیدم به آیه ای که درمورد بلعم باعوراست و بعد از اینکه این عالم از مسیر حق تعالی خارج شده خداوند مثل آن را در قران به مثل سگ آورده ....سوره اعراف آیه 176 « فَمَثَلُهُ کَمَثَلِ اَلْکَلْبِ إِنْ تَحْمِلْ عَلَیْهِ یَلْهَثْ أَوْ تَتْرُکْهُ یَلْهَثْ »

دراین آیه چون بلعم از مسیر حق روی گرداند و در مسیر شرک قرار گرفت و طبق آیه 28 از سوره توبه «إِنَّمَا الْمُشْرِکُونَ نَجَسٌ»  میباشد.

اما در روایات اشاره مستقیم به نجس بودن سگ شده است : 

«عَبْدِ اللَّهِ بْنِ أَبِی یَعْفُورٍ عَنْ أَبِی عَبْدِ اللَّهِ (علیه السلام ) قَالَ: إِنَّ اللَّهَ لَمْ یَخْلُقْ خَلْقاً أَنْجَسَ مِنَ الْکَلْبِ ؛ عبدالله بن ابی یعفور از امام صادق(علیه السلام ) نقل می کند : همانا خداوند نیافرید خلقی را که نجس تر از سگ باشد .»(وسائل الشیعه /ج1)

« عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ مُسْلِمٍ : قَالَ سَأَلْتُ أَبَا عَبْدِ اللَّهِ(علیه السلام ) عَنِ الْکَلْبِ یُصِیبُ شَیْئاً (مِنْ جَسَدِ الرَّجُلِ)، قَالَ: یَغْسِلُ الْمَکَانَ الَّذِی أَصَابَهُ ؛ محمد بن مسلم از امام صادق (علیه السلام ) در مورد سگی که خودش را به بدن مردی مالیده است ، سوال کرد . حضرت فرمود : محل تماس سگ را بشوید .» (وسائل الشیعه /ج 3)

و روایات بسیار دیگری که منبع استنباط فقهی مراجع تقلید میباشند در دادن حکم قطعی به نجس بودن سگ ....

خب جای شکر داره که صبحت این دو تا طلاساز در طلاسازی باعث شد تا منم دنبال این مطلب برم هرچند قبلا در فقه استدلالی این مطالب رو خونده بودم ولی باعث شد تا در این رابطه یه چند خطی را بنویسیم ...باشد که مفید واقع شود ...