سکوت سنگ، فریاد دل

...

 

 

 الْمُؤ مِنُ یَحْتاجُ إ لى ثَلاثِ خِصالٍ: تَوْفیقٍ مِنَ اللّهِ عَزَّ وَ جَلَّ، وَ واعِظٍ مِنْ نَفْسِهِ، وَقَبُولٍ مِمَّنْ یَنْصَحُهُ.

 

فرمود: مؤ من در هر حال نیازمند به سه خصلت است : توفیق از طرف خداوند متعال، واعظى از درون خود، قبول و پذیرش نصیحت کسى که او را نصیحت نماید.




 

...

من غریب بلاکش ره سفر نکنم ...تو سوی دلدار رو گو که جانان مرده است 

روزگار انگار تو پیچ های سنگینیه برام ...سخت میگذره خیلی ...

مدام تو دلم با امامم حرف میزنم ...بهش میگم ...میگم با شما نداریم دیگه محرمی نیست که باهاش درد دل بگم 

تنها محرمم شمایین ...یه هم زبون که میفهمه درد ...دردایی که مثل یه پتک تویه قلبت گیرکرده ...صدای ضرباتش توی روحت میپیچه و فریاد روحت بلندمیشه میرسه به پشت تارهای صوتی و میخواد که بریزه بیرون اما ...اما ...همونجا گیر میکنه ...برمیگرده ...

چونکه محرمی نیست که مرهم باشه ...تا مرحم بشه ...

همه تا قبل دونستن دردت یه جوری به پات میشینن تا زبون وا کنی اما ای دل غافل ....تا زبون وا میکنی انگار منتظر شکستنت نشسته بودن 

تا همین شکاف افتاده توی وجودت پتک کنن بزنن توی سرت ...انگار نطق زبونشون باز میشه تا بیشتر لهت کنن ...

آقا ...محرمی نیست که مرحم باشه ...جز خودت ...

به داد درد بی درمونم برس ...درمونش پیش شماست ...




کلاس سوم دیگه گذشت ...به کلاس چهارم رسیدم  :))

یه دختر به ظاهر ساکت و آروم که اسمش زینب بود .

خب از این لحظه با ضمیراول شخص مینویسم ..

 

...

کلاس چهارم یه روزمعلم آمد سره کلاس و گفت : جشنواره در پیش داریم ...جشنواره تئاتر ...

گفت : کیا دوست دارن شرکت کنن ...از کل کلاس تست گرفت ...ازبین بچه ها دقیق یادم نیست ...اما فکر کنم یه شش نفری شدیم که باید هرروز بعد از مدرسه میموندیم برای تمرین ...

داستان حضرت موسی علیه السلام بود ...

تا اینجا که اتفاق مهمی نیست یه امریه که تو اکثرمدارس اتفاق میافته اما جریان از یه روز گرم سره تمرین شروع شد ...یه روز گرم تو فصل زمستان یا پاییز ...یادم نیست دقیقا ..0_0

آن روز معلم طبق معمول سره تمرین نبود برای لحظاتی رفته بود به کارش برسه و برگرده ...ما داشتیم سره صحنه ها که چه طوری باشه بهتره یا میزانسن اینجارو این کارو بکنیم بهتره نظر میدادیم و بحث میکردیم و همزمان اجرا ...

محل تمرین سره کلاس بود ...

کلاسمون قسمتی که تخته قرار داشت حالت پلکانی بود بعدش میزها ازپایین آن چیده شده بود ...من ایستاده بودم روی سکوی کلاس ...

مریم سمت راست من تو نقطه مقابلم ایستاده بود ... یه نظری داد درمورد یکی از صحنه ها ...همه داشتیم گوش میدادیم ..آرزو هم سمت چپم پایین سکو ایستاده بود....دیدم نظر مریم خوبه تاییدش کردم ...شروع کردم فقط گفتم خوبه ...

یهو آروز قاطی کرد ...با پرخاش به من گفت : اصلا تو کی هستی که تایید میکنی ...بعد من با تعجب بهش نگاه کردم ...یه لحظه شوکه شدم ...رفتم پایین روی میز اول ردیف وسط کلاس نشستم ....خوب آن موقع قدم خیلی بلند نبود ...ولی نیمکت ارتفاع داشت ...آنقدری که تو حالت طبیعی من نمیتونستم پامو به راحتی بذارم روی میز ...

هیچی نشستم ...یهو دیدم آروز نمیخواد تمومش کنه ...از اینکه من جوابشو نداده بودم بیشتر عصبانی شد آمد به سمتم ...شروع کرد مقنعه منو کشیدن ...موهامو گرفته بود تو دستش ...صحنه خیلی بدی بود ...اصلا نفهمیدم چی شد فقط در مقام دفاع از خود یهو دیدم که آرزو دلش گرفت و رفت افتاد روی زمین ...

انگار همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد ...بچه ها مونده بودن ...انگار همه چیز یه لحظه ایستاد ...من مقنعه مو از جلوی صورتم کنار زدم ...سکوت عجیبی بود ...

آن موقع ورزش میکردم ولی دیگه نه تا این حد ...هنوزم باورم نمیشه ...پام از پشت میز امده بود بالا مستقیم خورده بود تو شکمش آنم قسمت آپاندیس...

داشت از درد به خودش میپیچید ...یکی از بچه ها رفت دنبال معلممون ...خانم آمد ...

گفت : چی شده ؟

به من نگاه کرد ..انگار داره به یه متهم ردیف اول نگاه میکنه ...من هنوز شوکه بودم ...بهم گفت : ازتو انتظارنداشتم ...چیکار کردی ...

هیچی نتونستم بگم ..فقط به معلم نگاه کردم ...:(((

یهو یکی از بچه ها گفت : خانم تقصیر آن نبود که آروز به سمتش حمله کرد موهاش کشید مجبور شد ...

انگار ازشوک درآمدم ...بهش نگاه کردم ...با نگاهم تشکر کردم ...تازه نفسم بالا آمد ...تو سنیم حبس شده بود ...لحظه ها سنگین میگذشت ...آروز داشت انگار جون میداد...نفسش به شماره افتاده بود ...انگار ضربه نزدیک آبگاه خورده باشه ...:((

سیاه شده بود ...نفساش تک تک میومد بالا ...زنگ زدن ماشین آمد بردنش ...

تو مدرسه موندم تا خبری ازش بیاد  ...معلممون بعدازساعتی برگشت...

بچه ها پرسیدن من واستاده بودم گوش میدادم ...

گفت : انگار از قبل مشکل آپاندیش داشته ...این ضربه باعث شده بود دردش یه دفه بالا بگیره اما خداروشکر نترکیده بود ...

گفت : حالش خوبه ...

فقط خداروشکر کردم ...آمد سمتم ...دست کشید رو سرم ...اشکام ریخت ...گفت : بچه ها بهم گفتن تقصیرتو نبوده ...ناراحت نباش ...آخه اصلا ازتو انتظار نداشتم ...

گفت : برین خونه بچه ها ...

تو خونه تو فکر بودم ولی هیچی نگفتم ...هیچی ...

خاطره تلخی بود ...الحمدلله که به خیر گذشت ...آن تئاتز رفت رو صحنه و تو جشنواره مقام آورد ...:))

خب تا اینجا ...بقیش برای بعد :))





کلاس سوم هنوز  نگذشته :))

یه دختر به ظاهر ساکت و آروم که اسمش زینب بود .

خب از این لحظه با ضمیراول شخص مینویسم ...:)

 

...

 

خب نمیتونم بگم من تو یه خانواده ی کاملا مذهبی بزرگ شدم ...حتی یه فامیل مذهبی نه ...خانواده ما تقریبا حد وسط بود ...

پدرم اسلام رو قبول داره ولی خب مثل بقیه مسلمان ها به شیوه ی خودش عمل میکنه البته امروز قبول داره اگه به سبک اسلام زندگی میکرد الان خیلی بهتر بود براش ...و تاسف میخوره ...بگذریم :)

اما مادرم همیشه سعی خودش رو انجام میداد تا با توجه به معیارهای اسلامی زندگی کنه ...نماز میخوند روزه میگرفت دروغ نمیگفت و حجابش رو کامل رعایت میکر د ...من از بچگی چون پدرم بیشتر سره کار بود با مادرم بودم ...میتونم بگم هرچی یادگرفتم از رودست مادرم نگاه کردم ...بدون اینکه کلامی به من بیاموزه ...

کلاس سوم بودم ...دیگه تقریبا اخراش بود ...یه جور عجیبی عاشق چادر بودم ...نمیدونم چرا ولی یه حس خاصی بهش داشتم ...

یادمه قبل از کلاس سوم هم همیشه از مادرم میخواستم برام یه چادرمشکی بدوزه من سرم کنم ولی مادرم هیچوقت این کار رو نکرد ...همیشه میگفت زوده ...الان زوده ...منم که بچه ی پررویی بنودم ...یه ادب خاصی همیشه تو وجودم بود ...:)

اما آنروز اصلا زدم به سیم آخر ...ما دوتا شیفت مدرسه داشتیم ...صبح و بعدازظهر ...همه ی بچه های بلوک صبح ها میرفتن اما من تنها مونده بودم برای بعدازظهر چرا چون نیمه دومی بودم صبح ثبت نامم نکردن ...:((

آنروز از صبح که پاشدم انگار یه نیروی عجیبی تو وجودم بهم یه شجاعت عجیب تری داد ...تا آنروز سراغ ندارم ...

پامو کردم تو یه کفش که من مدرسه نمیرم یا همین الان برام چادر میدوزین یا من مدرسه نمیرم 

مادرم فکر کردن مثل همیشه است وقتی نزدیک ساعت مدرسه بشه از سرم میافته میرم 

ولی نه ...مثل همیشه نبود ....مادرم تعجب کرده بود ...نمیدونست باید چیکار کنه ...

منم سفت و سخت نشسته بودم و از جام تکون نخوردم ...

یهو دیدم مادرم رفت تو اتاق درم بست ...اما خودمونیم دل تو دلم نبود نمیدونستم چی میشه ...

همیشه از اخم مادر حساب میبردم الانشم همینجوریم :))

خلاصه ساعت نزدیک زنگ مدرسه بود ...تا مدرسه هم یه یه ربعی باید پیاده میرفتیم تا برسیم ...

صدای چرخ میومد از تو اتاق ...

بعد از لحظاتی مادرم دراتاق رو باز کرد ...با یه چادرمشکی آمد بیرون ....

اصلا حال خودمو نفهمیدم ...پریدم چادر گرفتم انداختم رو سرم و تا خود مدرسه دوییدم ....

بعدا از مادرم پرسیدم چادره از کجا آمذ ...مادرم گفت برای خواهر ت بود من دوتا خواهر بزرگتر دارم ...

برای آن تازه یه نو دوخته بودم این قدیمی اش بود ...همون برات کوتاه کردم ....

خلاصه از آن موقع من چادر سرم کردم هنوزم عاشقانه دوسش دارمو سرم میکنم حتی تا بالا ی قله ی کلکچال هم با چادرم رفتم کاری که خیلی از چادریا انجامش نمیدن ...آن هم زمانی که هنوز مد نشده بود خانم های چادری راه بیافتن سمت کوه ...

البته سن زیادیم نداشتما ...:))

امروز میفهمم زن مثل گل سرخ میمونه ...اگه حفاظ نداشته باشه زودی پژمرده میشه ...

خب تا اینجا ...بقیش بمونه برای بعد ...




کلاس دوم گذشت خیلی خاطره خاصی نبود ...رسیدیم به کلاس سوم دبستان ،..:)

یه دختر به ظاهر ساکت و آروم که اسمش زینب بود .

خب از این لحظه با ضمیراول شخص مینویسم ...:)

000

 

بعد از اون ماجرای تنبیه معلم کلاس اول دیگه یادم نمیاد سره کلاس هیچ معلمی صحبت کرده باشم البته تا پایان دوره دبستان :)

کلاس اول سپری شد دو تا از بچه ها تو کلاس اول موندن تا دوباره سال بعد پایه شون قوی تر شه بعد بیان دوم ...ولی ما با معدل بیست رفتیم کلاس دوم ...اون کلاس هم سپری شد ...اتفاق خاص چشم گیری تو اون دوره نداشتم برای همین یه جامپ میذاریم و میریم کلاس سوم ...

اون موقع ها معلم های ما قبلا معلم خواهر برادرای بزرگتر از ما هم بودن ...دست برقضا معلم کلاس سوم هم همینطور بود ...تا سره کلاس چشمش به اسم ما افتاد ...گل از گلش شکفت ...:)

تو عالم بچگی با یه نگاهی متعجبانه نگاش کردم ...سوال تو ذهنم موج میزد که خدایا یهو عکی چی شد ؟0_o

معلممون بهم یه نگاه کردو گفت : ببینم تو خواهر فرزین نیستی ...منم یه نگاه دیگه انداختم گفتم :خانم اجازه ...بله ...هستم ...

هیچی دیگه شروع کرد حال و اخوال ...من که یه ترس خاصی از معلم ها تو وجودم بود همون خاطره کلاس اول منظورمه ...مونده بودم خوشحال باشم یا ناراحت ....هیچی بگذریم ...

معلم خیلی رو ما حساب وا کرده بود ....این حساب واکردنشم باعث شد کار من بدبخت از بقیه بیشتر بشه ...

درس میخوندم چه جـــــــــــــــــــــــــــــور :))

تهشم هر امتحانی که میگرفت ...برگه هاش خودش تصحییح نمیکرد میداد منه بیچاره بعدم میگفت من بهت اطمینان دارم به کسی الکی نمره نمیدی ...اینارو تصحیح کن بیار ...

منو میگی ...اینقده حالم گرفته میشد ...نفرت داشتم از ورق صحیح کردم تازه ازاونور بچه ها ...اگه میفهمیدن برگه ها دست منه که بیچارم میکردن ...همه چی باید سکرت انجام میشد ...فکر کنم از همون موقع ها یه جورایی یاد گرفتم ...باید حرف نزنی و چراغ خاموش کارت پیش ببری ...

خلاصه من که از معلمی و برگه صحیح کردم حالم بد میشد اما همش توفیق اجباری داشتم در این زمینه ها ....

همش یا منو میذاشتن سرگروه بچه های ضعیف تر یا برگه ی معلم ها رو من باید تصحیح میکردم ...

روزگار ی بود ...

تا اینجا بمونه ...

انشالله به جاهای پر ماجرا زوده برسیم ...ولی باید این سال های اولیه رو تعریف کنم ...تا به اونجا ها برسیم