سکوت سنگ، فریاد دل

یادش بخیر ...چقدر زود گذشت ...

وقتی به صحن اصلی رسیدم و نگاهم برای اولین بار دوخته شد به ضریح پر از مهرت ، نمیدونم چرا یهو خشکم زد

یه حس عجیبی تو همه وجودم پیچید ...

نتونستم حتی یه ...آره حتی یه قدم جلوتر بیام ...

از همونجا برگشتم و رفتم ...

دفعه دوم انگار آغوش پرمهرت بازکردی گفتی بیا ...خجالت نکش ...بیا ...

منم مثل این بچه های بابا گم کرده ...انگار که باباشو بعد از کلی گشتن و یتیمی کشیدن پیدا کرده ...اومدم ...گام به گام ...

باور کن اگه صحن خلوت بود تا پای ضریحت می دوییدم ...

پدر همه امت ...دلم برای صحن و سرات تنگ شده ...دوست دارم دوباره بیام پیش شما ...و شما آغوش پرمهرتون باز کنین بگین کجا بودی تا حالا ...

منتظرت بودم ...دیر کردی ...بگی بیا ...بیا جلو خجالت نکش ...

دوست دارم دوباره مشبکای ضریح بگیرم و بهتون بگم ...دوست دارم ...دوست دارم ...خیلی ...

 

...

یادش بخیر ایوان طلای آقام 

سینه مو سپر میکنم ...میگم آقام علی 

 عالم و خبر میکنم ...میگم آقام علی

ذِکر علیُّ أفضلُ العبادة 

 

 

 

 




 

...

بعدازظهر بود و هوا داشت بیداد میکرد ...انگار کولر آفرینش رویه دوره تند تند تند بود ...

داشتیم باهم دوتایی صحبت میکردیم ...تویه همون هوای پر تب و تاب 

اما انگار نه انگار 

تازه سره درد دلم باز شده بود ...

یهو صدای سرو صدا و فریاد بلند شد ...

شوکه شدم ...بعد از این همه سال رفت و آمد تا حالا محال بود تو اون مکان یه همچین سرو صدایی 

بهش گفتم ...دیگه نمیشه صدا بالا گرفته برم ببینم چی شده شاید کاری از دستم براومد ...

رفتم نزدیک مزار شهید همت و شهید باقری و بقیه فرمانده ها بود ....منم همون پایین تر پیش حاج محمد توسلی نشسته بودم 

رفتم ...اگه دیده باشید حالت یه راهرو اون وسط هست ...سروصدا پایین تر نزدیک مزار خلبان شهید احمد کشوری بود...

با کمال تعجب صحنه ای دیدم که میتونم به جرأت بگم تا اون روز تویه بهشت ...بهشت حضرت زهرا سلام الله یه همچین قبح شکنی ندیده بودم ..

موضوع از این قرار بود ...

چهار تا خانم ...دو تا جوان یه نفر میانه سال و یه نفر مسن ...

خانم میانه سال که دست بر قضا باردار هم بود یه دامن پوشیده بود تا وسط ساق پاش بدون جوراب مابقیشم سانسور میکنم نمیشه بیشتر توضیح داد

تو یه اون داد و بیداد هوا ...دامن ایشون هم به رقص دراومده بود و بالا وپایین میرفت ...

اما خانم مسن هم همین شکل منتها یه شرافتی که داشت دامنش تا مچ پاش بود ...

اما دو خانم جوان یکی یه مانتوی باز با شلوار بسیار تنگ ولی اون یکی تیپش معقول بود ...با حجاب نبود ولی پوشش زیادم بد نبود ...

خلاصه خون مادرای شهدا به جوش اومده بود ...منم که هنوز انگار تو شوک بودم ...

یه آقای جانباز بادیدن این صحنه به این خانم ها تذکر میده اما چون این قسمت هار و من ندیدم نمی تونم قضاوتی داشته باشم خلاصش اینکه تذکر بالا میگیره و

بعدشم همه متفرق میشن ...

من متوجه شدم اینا یه شهید دارن که نزدیک شهید کشوریه پس خیلی نرم و آهسته رفتم سر مزاره شهید کشوری نشستم تا موقعیت مناسب بشه

یهو دیدم اون خانم باردار رو بردن تو ماشین و ما بقی اومدن سره مزار ...داشتن میگفتن دیگه دور دور ایناست دیگه ...

یه لحظه خندم گرفت ..با خودم گفتم شما که خانواده شهیدین یه همچین تفکری دارین پس صد رحمت به ما که خانواده شهید هم نیستیم با ز با احترام بیشتری

به این جانبازا ن عزیز نگاه میکنیم ...

دیدم نه ...نمیشه ...رفتم جلو خیلی نرم و اهسته سلام کردم و پرسیدم

سلام ...ببخشید میتونم چند لحظه باهاتون صحبت کنم ...

بهم خرما تعارف کردن و گفتن خواهش میکنیم ...

منم خرما برداشتم و گفتم شهیدتون هستن خدا رحمتشون کنه

گفتن بله

بعد پرسیدم ببخشید شما اقلیت مذهبی هستید ...

انگار که خوب متوجه سوال نقیض شده بودن با یه تعللی گفتن نه ...

گفتم : پس مسلمان هستید

سری تکون دادن

بعد خانم مسن گفتن اخه به جوان ها نباید اینطوری گفت

منم گفتم خب نمی دونم این آقا چی به شما گفتن ولی شاید برخوردشون مناسب نبوده

بعد اون دوتا جوان با یه جبهه خاصی با تندی گفتن زور که نیست ...

منم خیلی زیرکانه یه لبخندی زدمو گفتم که ببینید شما به اون اقا ایراد میگیرید درست اما منم الان دارم با شما مناسب و با آرامش صحبت میکنم ولی شما رفتارتون رو ببینید

اونا که از این صحبت تعجب کرده بودن منو منی کردن و گفتن خب درسته ولی به اجبار که نمیشه

بهشون گفتم ببینید اینجا امریکا نیست ...اینجا ایرانه ...اگر امریکا بود حرف شما درست بود ...

داشتن میرفتن بدون خداحافظی منم از موقعیت استفاده کردم گفتم : اینجا قانون داره

ولی از قانون ایران مهمتره قانون خداونده ...

حجاب حق الهی است نه بشری ...و هیچ شخصی نمیتونه این رو یه امر شخصی بدونه ... 

رفتن ...

منم نشستم بالای سر مزار شهیدشون ...یه آهی کشیدم ...

و واقعا فک کردم برخی شهدا خودشون و راهشون تو خانواده خودشون غریبه ...خیلی درده بزرگیه ...خیلی 

یه جورایی احساس میکنم اون جانباز حق داره ...چون همنفس با این شهیدا بوده ...لحظه شهادت خیلی از دوستاش دیده که چه جوربه خاطر حفظ خاک و ناموسشون 

تو خون خودشون غلطیدن ...

چی شده که امروز ناموس ما ...به قدری ذهنش ، فکرش استحاله شده که حجاب رو یه امر شخصی می دونه ...و فکر میکنه چون این جسم مال خودشه باید هر طوری 

زینتش کنه و بیاد بیرون فارغ از اینکه گناه اثر خودش رو میگذاره ...

همش توفکر اون زن باردار با اون وضعم که چه بچه ای قراره به این دنیا بیاد ...وقتی مادر به راحتی گناه رو بر خودش مباح میدونه 

واقعا زنان جامعه ما دارن به کجا میرن ...غیرت مردان جامعه ما کجا رفته ...

چرا ؟ 

گناه مباح شده ...یا شاید ما با گناه همدم و مونس شدیم ...شایدم یادمون رفته ما مسلمانیم ...اداب داریم قانون الهی داریم ...بلاخره یا مسلمان هستیم یا مسلمان نیستیم ...چمیدونم 

شایدم توطئه آیواس داره به ظهور میرسه ...و گناه باید درملا عام به صورت علنی صورت بگیره ....اونم انیجا ...ایران ...




 

...

 

دیگه حتی حوصله نفس کشیدن هم نداشتم ...روزها همینطور تو بی خبری میگذشت ...

تنها وقتی که آروم میشدم زمان سحر بود و سر سجاده و رو به قبله ی یار ...

تنها کسی که باهاش صحبت میکردم و رک و راست درد دلم رو میگفتم ...اونم در نهایت سکوت و با آرامش بهم گوش میداد ...

دو رکعت من با اون حرف میزدمو چند تا آیه هم اون با من صحبت میکرد ...

این منبع انرژی در طول روز هم بهم تغذیه میرسوندو سبب میشد تا سحر بعدی خودم رو حفظ کنم و عشق خالصم رو تو دلم مثل یه راز سربه مهر نگه دارم ...

...

تا اینکه یه روز خبر رسید با چند واسطه که اون ...اون ....مدتی مریض شده و رو تخته ...

یهو شوک شدم ...از یه طرف غم همه ی دلم رو گرفت و از یه طرف خوشحال شدم که از بی خبری دراومدم ...

ولادت حضرت زهرا سلام الله نزدیک بود ...نذر کردم تا حالش خوب بشه ...نذر آش رشته 

همیشه عادتم بود ...قبل از گرفتن حاجتم نذرم رو ادا میکردم انگار مطمئن بودم که این خاندان کرم دست خالی برم نمیگردونن ...

همون فردا از مادرم خواستم تا باهم آش رشته درست کنیم ...

چادر سیاهمو سر کردمو رفتم خرید ...سبزی و سیر و کشک و نخود و لوبیا و رشته آشی ...

خلاصه با مادر آش رو پختیم ...هر چی پرسید نذرت چیه ...سکوت کردم و چیزی نگفتم ...

آش حاضر شد ...

رفتم تا پخش کنم ...

کاسه ی آخر بود و منم وسط کوجه تا ببینم رهگذری ا گر مونده آخریش رو نصیبش کنم ...

یهو برگشتم ...چشمم خشک شد و دوخته به یه نگاه ...قلبم از حرکت ایستاد ...یه دلهره ی خاص تو تمام وجودم پیچید ...

دست دراز کرد تا کاسه ی آش رو برداره ....

بین دست اون و هوا و دست من ....کاسه رو رها کردم ...افتاد روی زمین و صدای شکستن تو فضای پر از سکوت بین ما دو تا شکست ....

***************************

اگر با دیگرانش بود میلی ...چرا ظرف مرا بشکسته لیلی 

....

بدون هیچ کلامی سریع و تند تند برگشتم تویه خونه و درو پشت سرم محکم بستم ...بی اختیار اشک تو چشمام جمع شده بود ...

.

.

.

 ادامه دارد 

 




السلام علیک یا امام الهادی علیه السلام 

...

 

مولا جان دلمان داغ دار شده ...دردمند است 

فریاد دارد فریاد ...

آخر تا به کی باید صبر کنیم ...درد همه جای روحمان را مانند سرطانی وحشی گرفته ...

آقا جان فردا سالروز شهادتتان است ...فراموش نمیکنم گذر تاریخ را که چه به روزگار شما آوردند ...

در زندان ها ...

اما مولای من ...ما به ظاهر آزادیم ...اما فقط خدا میداند روحمان میخواهد این قفس تن را بشکافد و به آسمان پرواز کند 

دیگر توان دیدن این جنایات وحشیانه مشتی حیوان بی صفت این وهابیون رذل بی هویت را ندارد ...

مولا شما دست دعا برآرید ...دست بر دامن پر مهر اله بزنید و از جانب ما دعا کنید ...دعاکنید ...

اللهم عجل لولیک الفرج ...

فیلم اقدام بیشرمانه این بی صفتان رذل 

باشگاه خبرنگاران جوان

18/http://www.yjc.ir/fa/news/4380212/

...




              

....

 


یا رب این نوگل خندان که سپردی به منش ...میسپارم به تو از چشم حسود چمنش

 رفت ...

       خداحافظ دنیا ...ای دیار فانی ...

دوستمون از پیشمون رفت

تو یه تصادف تو جاده ی شمال ...

یه حاله خیلی بدیم ...

با یه پسربچه سه ساله ...امیرعلی کوچولوی خوشگل شیرزبون

سیده فاطمه جان ...چه زود رفتی ....انگار دنیا جای نفست را تنگ کرده بود ...

تنها نرفتی با امیرعلی با هم رفتید ...حتما حال دختر هفت ماه ات را بهتر میدانی

هنوز نفس دارد اما دیگر چشمی ندارد برای دیدن ...

دوستان در فراقت اشک ریختند اما ...

فاتحه ای میخوانیم تا شاید خنک نسیمی شود در آن دیار باقی ...

خانه ی نو مبارک ...

مادرمان فاطمه زهرا سلام الله را دیدی سلام ماراهم برسان ...

دلمان برایت تنگ شده ...

عکست رویه دیوار حوزه برایمان سخن میگوید ...

فاتحه فاتحه میخوانیم ....